آرشیو چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۷، شماره ۵۲۲۲
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت مورچه و عسل و چشمه حکمت

امید مهدی نژاد

مورچه ای که برای جست وجوی آذوقه زمستان از لانه بیرون آمده بود، جلوی در یک موسسه مالی و اعتباری قطره ای عسل را دید که روی زمین افتاده بود. با خود گفت: «من نمی توانم این قطره را از روی زمین بردارم، اقلا به قدری از آن بچشم و بروم.»پس انگشتش را توی قطره عسل زد و در دهان گذاشت. وقتی آن را چشید، گفت: «اوففف، عجب مزه تمیزی.» پس باز هم خورد. وقتی چند انگشت خورد، با خود گفت: «چه کاری است که با انگشت؟ بهتر است خود را در این قطره بیندازم تا بیشتر و بیشتر بخورم». مورچه، خود را در عسل انداخت و تا توانست خورد. اما وقتی سیر شد، دیگر نتوانست از آن بیرون بیاید. دست ها و پاهایش به عسل چسبیده بودند و خودش نیز فربه و سنگین شده بود. در حالی که توانایی حرکت نداشت، ناگهان چشمه ای از حکمت از او بیرون زد، و گفت: «دنیا قطره ای عسل است و انسان ها مورچه. هرکس به کم اکتفا کرد، به زندگی ادامه داد و هرکس در آن غرق شد…»در این هنگام مدیر موسسه مالی و اعتباری که از دست ماموران فرار می کرد با عجله از در مؤسسه بیرون دوید و مورچه و عسل را با هم در ته کفش خود له کرد و حکمتش را ناتمام گذاشت.