آرشیو سه‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۴۱
جامعه
۱۲
یادداشت

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

وجیهه قنبری

فرق نمی کند چه روزی یا چه فصلی از سال باشد، دست های مان سردتر از آن است که دست های دیگری را بگیرد. کمتر لبخند می زنیم و ماسک بی تفاوتی را روی صورت های مان محکم تر می کنیم. حصار تنهایی را چند قفله می کنیم تا یادمان نرود، این جوری راحت تر زندگی می کنیم.

خیلی های مان پیامک ها را روی صفحه تلفن تعقیب می کنیم و چند ساعت بعد آن را می خوانیم، نشان می دهیم بیش از حد سرمان شلوغ است. خوش مان می آید پیام دهنده منتظر بماند. گاهی هم از صدقه سری امکانات شبکه های اجتماعی می فهمانیم که پیامت را دیده ایم و خوانده ایم اما دل مان نمی خواهد جواب بدهیم. سکوت می کنیم و بیشتر بازی «دنبالم بیا» راه می اندازیم. در «نه» گفتن ناتوانیم و در گفتن «دوستت دارم» ناتوان تر. خیلی های مان از احساسات مان بی خبر هستیم، خبردار هم باشیم نمی توانیم یا اصلا نمی خواهیم آن را زندگی کنیم. حال احساس مان مثل درآمدمان، شغل مان و صدها چیز دیگر خوب نیست، یک جوری و یک جایی دفنش کرده ایم که اگر روزی بخواهیمش، باید ماه ها و شاید سال ها بگردیم و معلوم هم نیست این جست وجو نتیجه بدهد.

این داستان احوالات «مایی» است که در جامعه در حال گذار از یکدیگر گذر کرده ایم. در حالی که خودمان را سفت بغل کرده ایم، در خیال مان در جست وجوی کسی هستیم که بیاید و این پیله سخت را بشکافد و بین ما و تنهایی مان جایی برای خودش باز کند. این خیال اگر روزی تحقق پیدا کند باز هم او را از فاصله ای دور، شاید همان صفحه تلفن بخواهیم. همین قدر که بنویسد: «صبحت را با خواندن پیامم شروع کن، تنهایی ات را با یادم پر کن…» و ما نشان دهیم «سین» شده کافی است.

مبتلایان تنهایی خودخواسته ای شده ایم که نمی دانیم احساس مان چه می گوید و چه می خواهد.