آرشیو پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۷، شماره ۴۲۷۳
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
پای بی قرار

روز چهاردهم

شرمین نادری

این هفته درگیر نوشتن بودم و وقت پیاده روی نداشتم. هربار که به آسمان آبی پشت پنجره نگاه می کردم با خودم می گفتم فردا اینقدر راه می روم که بمیرم و باز فردا می آمد با یک عالم کار مانده و یک عالم نوشتنی ننوشته، بعدهم باز شب می شد و باز قصه راه رفتن موکول می شد به روز بعد. تا دیروز که بالاخره چشم باز کردم و خودم را در میانه خیابان فلسطین دیدم. بین مغازه های قدیمی و خانه هایی که هنوز بعد از سالیان سال سر جای خودشان هستند و روبروی دانشگاهی که روزی خانه من بود.خودم را دوباره در حال راه رفتن بی وقفه دیدم، در امتداد مغازه های کتاب فروشی خیابان انقلاب. لابه لای بساط دست فروش ها خودم بودم، همین شرمینی که دوست دارد بخواند و راه برود، راه می رفتم بین کتاب های قدیمی، کتاب های قدیمی چاپ سنگی که روی سفره ای تلنبار شده بودند و مجال پرواز می دادند به ذهن هرکسی که قصه دوست دارد. داشتم برای خودم تندتند توی بساط کتاب فروشی ها می چرخیدم که دیدم زنی چمباتمه زده کنار بساط کتاب فروشی و با صدای بلند فروغ می خواند. نزدیک رفتم و گوش دادم، صدایش گرفته بود، گمانم سرماخورده بود، جلوی کتاب فروش بی حوصله چمباتمه زده و روی دو زانو نشسته بود و از روی کتابی می خواند: «چقدر آفتاب زمستان تنبل است /من پله های پشت بام را جارو کرده ام /و شیشه های پنجره را هم شسته ام » به خانم گفتم: «کسی می آید». خانم هم خندید به من و بلند شد و کتاب را گذاشت سرجایش و با صدای گرفته اش گفت: «هوس کرده بودم روبروی دانشگاه سابق مان، شعرفروغ بخوانم». گفتم: «من هم همین دانشگاه می رفتم»، بعد گفتم اول آزاد و بعد تهران. گفت چه خوب و بعد دوباره خندید و سرفه کرد و رفت. شاید هفتادساله بود. شاید مثلا اگر فروغ پیر می شد هم این شکلی می شد با پالتوی سیاه که یقه مخملی دارد و دستکش های چرمی و صورتی که از باد سرد سرخ می شود، کسی چه می داند؟من اما دوباره راه افتادم، رفتم به سمت میدان انقلاب و توی شلوغی رفت و آمد آدم ها پیچیدم به سمت کارگر شمالی و همین طور که می رفتم برای خودم بلند بلند خواندم کسی می آید، کسی می آید.