آرشیو سه‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، شماره ۲۲۱۲۲
فرهنگ: مقاومت
۸
فانوس

من یک بسیجی ام، همین

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار،«حاج امرا… » که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: جوون! چرا همین طور ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها رو به انبار ببریم. اگه اومده ای این جا کار کنی، باید پا به پای بقیه این بارها رو از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟ کتف آقا مهدی ، قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمی تونست زیاد از آن کار بکشه، با این وصف مشغول به کار شد. نزدیک ظهر، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به اون جا آمد. حاج امرالله به او گفت: یه بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده. نمی دانم از کدام قسمت است. می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند. و به آقا مهدی اشاره کرد. آن سپاهی که ایشان را می شناخت، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت: آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشگر خودمان. حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند، آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت: حاج امرالله! من یک بسیجی ام، همین!

(خاطرات شهید مهدی باکری، برگرفته از من یک بسیجی ام، جلد5)