آرشیو چهار‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷، شماره ۳۳۵۶
روزنامه فردا
۱۶
منظومه خاموش 20

امدادگر مجروح

دکتر مهدی حجوانی

من و دوستم توی سنگر نشسته بودیم که صدای: «امدادگر! امدادگر!» بلند شد. توی سنگر سه نفر بودند. دوتایشان سالم بودند و نفر سوم از ناحیه پشت سر ترکش خورده بود. سرش را بلند کردم. تمام سر و صورتش خیس و خونی بود. کاملا از هوش رفته بود و نفسش «خرخر» داشت. شناختمش. ای داد! محمود ساعتچی بود، همان پسر نوجوانی که پیک گروهان و پیش از شروع عملیات، رئیس فدراسیون فوتبال ما بود. پسر بی نظیری بود. یکی از دو نفری بود که موقع صبحگاه ها خیلی خوب نرمش می داد. جثه بزرگی نداشت، اما ورزیده و فرز بود. اول چشمم محل زخم را ندید. آرام و با کمی دلهره به پشت سرش دست کشیدم و زخمش را پیدا کردم. پشت گردن و پایین تر از آن هم خونی بود. حدس زدم که ترکش به پشتش هم خورده است، اما اول باید زخمی را که پشت سرش بود می بستم و بعد به سراغ قسمت های دیگر می رفتم. دست کردم از جیب خشاب شلوارم که همیشه چندتایی وسایل ضروری تویش می گذاشتم یک «پد» درآوردم و با کمک یکی، دو نفری که در سنگر بودند سرش را بستم. در همان حال که به دنبال چسب می گشتم، حدود 10 متر آن طرف تر از ما برق خمپاره ای به چشمم خورد و بعد صدای انفجار آمد. بلافاصله احساس کردم که انگار یک نفر با ته پوتین محکم به پهلویم کوبید. ناله ام بلند شد و فهمیدم که کار خمپاره بوده. درد پهلویم دردی کلی بود و علامتی از ترکش و سوراخ شدگی و سوزش موضعی از آن فهمیده نمی شد. بنابراین مطمئن شدم که ترکش نخورده ام. ساعتچی را رها کردم. با ناله بلند شدم و خودم را توی سنگر میانی که درواقع بین سنگر ساعتچی و سنگر خودمان بود انداختم.