آرشیو پنج‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، شماره ۳۳۵۷
روزنامه فردا
۱۶
منظومه خاموش 21

تیر در پهلو

دکتر مهدی حجوانی

دو، سه روز قبل از آن یکی از بچه های دسته مان به نام ظهیری که ترکش به شدت به پهلویش خورده و جراحتش عمیق بود، در همان حالت نیمه اغما گفته بود: «جانمی! دارم شهید می شوم…». این بچه های بسیج در جبهه ها توجه خاصی به حضرت فاطمه زهرا(ع) دارند. من هم که پهلویم ناراحت بود، یاد ظهیری افتادم و چند بار «یا فاطمه زهرا» گفتم. خودم را توی سنگر ولو کردم. از آن دو برادری که توی سنگر بودند خواهش کردم جایشان را به من بدهند و به سنگری که من در آنجا بودم، بروند. پهلویم درد می کرد اما دردش قابل تحمل بود. امدادگر دیگر دسته مان را صدا کردم. فاصله اش زیاد بود و صدایم را نمی شنید. دیگران هم نمی توانستند کاری انجام دهند و حتی امدادگر خبر کنند، چون آتش زیاد بود. البته خودم هم منصرف شدم چون پیش خودم فکر می کردم که امدادگر نمی تواند برای موج گرفتگی کاری انجام دهد. چاره ای نبود جز اینکه در سنگر بمانم تا آتش دشمن سبک شود. به علت بی تحرکی سردم شد. کف سنگر و درست زیر من یک کیسه خواب بود. قسمت هایی از کیسه زیر خاک مانده بود. کم کم کیسه خواب را از زیرم بیرون کشیده و روی خودم کشیدم. سنگر هرچند از لحاظ درازا کفاف قد بلند مرا نمی داد، اما آن قدری بود که کفش دراز بکشم و پاهایم را جمع کنم. به پهلو خوابیدم، پهلویی که سالم بود. حدود یک ساعت گذشت. مطمئن نیستم که در این فاصله خوابم برد یا نه. وقتی به خودم آمدم هوا کمی روشن و صدای جنگ خاموش شده بود. متوجه شدم که چندتایی از بچه ها در حال حمل شهیدی روی برانکارد هستند. از صحبت هایشان فهمیدم ساعتچی را که شهید شده بود، می برند. احساس کردم شرایط برای برگشتن به عقب آماده است. صدا زدم و یک نفر آمد و دستم را گرفت. بلند شدم. انگار یک نفر پهلویم را توی مشتش گرفته بود و پوست شکم و پهلویم کشیده شده بود. در حالی که به طرف پهلوی آسیب دیده ام خم شده بودم، مثل دکلی شکسته به طرف سر خاکریز به راه افتادم.