آرشیو پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۸، شماره ۵۳۶۲
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت بی نتیجه چهار شمع

امید مهدی نژاد

چهار شمع در اتاقی تاریک به آهستگی می سوختند. شمع اول رو به سایرین کرد و گفت: من شمع صلح و آرامشم و اکنون شعله ام رو به کاستن گرفته است و کسی نمی تواند مرا روشن نگاه دارد. سپس با سایر شمع ها وداع کرد و شعله اش رو به خاموشی گذاشت.

شمع دوم گفت: من شمع ایمانم. انسان ها مرا فراموش کردند و به نور من در دل های خود نیازی نمی بینند و شعله من نیز رو به خاموشی می رود و از هیچ کس کاری ساخته نیست. سپس در پی اندک نسیمی شعله اش رو به خاموشی گذاشت.

شمع سوم گفت: آه، مدت هاست که آدمیان مرا از خود رانده اند و فراموشم کرده اند. آدمیان به یکدیگر مهر نمی ورزند و یکدیگر را از دریچه منافع خود می نگرند و دیگر هیچ کس نخواهد توانست شعله مرا روشن نگاه دارد. نام من شمع عشق است و آرام آرام خاموش گشت.

در این هنگام دختری زیباروی وارد اتاق شد و شمع ها را خاموش دید. گریست و گفت: این شمع ها باید روشن باشند تا نور و امید در اتاق جاری باشد، اما تنها یکی از آنها روشن است. شمع چهارم گفت: ای دختر زیباروی، تا من روشنم نگران نباش. اتاق روشن است و می توانی با یاری من نور صلح و ایمان و عشق را به جهان برگردانی. چراکه من شمع امیدم.

دختر اشک هایش را پاک کرد و گفت: من هم نماد انسان امیدوارم، که می توانم با امید به ایمان و عشق دست بیابم و صلح برقرار کنم. سپس شمع امید را برداشت و با آن سه شمع دیگر را روشن کرد. در این هنگام پدر دختر وارد اتاق شد و گفت: چرا تو تاریکی نشستی دختر؟ برقا که اومده و چراغ اتاق را روشن کرد و شمع ها را خاموش کرد و برداشت تا برای نوبت بعدی قطع برق در کشوی آشپزخانه بگذارد.

او نماد بابای انسان امیدوار بود که بدون توجه به امیدواری های انسان چراغ را روشن می کند و کولر را خاموش می کند و شمع ها را می برد و حکایت ها را بی نتیجه می کند.