آرشیو پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۸، شماره ۴۳۴۰
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
ترک اختیار

بیشتر ببینیم همدیگر را

اطهر کلانتری

هر تابستان تا قبل از هفده سالگی اش که از ایران برود، در بقالی پدرش کار می کرد. می گفت: «اسمش لیلا بود. دختر امیر جلال الدین احتشام. دختر فاطمه سادات ارجمند. هنوز کسی نمی دیدشان، نمی شناخت شان؛ لیلای سیزده ساله، جمعه به جمعه با مادرش به حمام ناجی می رفت.

خرید یومیه کار محمد، پسر خانواده بود. بقالی، بعد از سبزی فروشی آقامهدی و سنگکی، دیوار به دیوار حمام بود. مثل همه اهل محل، اهل بیت آقای احتشام هم قبل از حمام از بقالی، شامپو و سنگ پا و سفیدآب و... می گرفتند. تنها فرصت دیدار، همین مهلت چند دقیقه ای خرید بود. پول می دادم به رفقایم که بیایند و مغازه را شلوغ کنند که این مهلت کوتاه هفتگی کمی کش بیاید.

پاییز همان سال لیلا با مردی همسن پدرش ازدواج کرد و من هم همان زمستان از ایران رفتم.» 30 سال بعد، سال 78، اینها را وقتی داشتیم از شلوغی های خیابان فرار می کردیم، ته کوچه ای بن بست برایم تعریف کرد. به لودگی زد و دود را بهانه کرد و گفت: «والا نمی خواستم برم.» بعد از 78 دیگر برنگشت. پدرش، مادرش، لیلایش رفتند و دیگر مجال دیداری برایش پیش نیامد.