آرشیو دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۸، شماره ۳۴۰۳
ادبیات
۹
عطف

مروری بر «خون خورده» نوشته مهدی یزدانی خرم

کلماتی برای آمرزش

شرق: «اولش خون بود... خونی که آرام و کند راه باز می کرد وسط زمختی آسفالت خیابان. می چرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش می شد؛ پخش تر. خونی که سیاه می زد با رگه های سرخ روشن و خودش را می رساند به جدول سیمانی کنار جوی و کم کم می گسترد روی آسفالت... آدم ها از پیاده رو تماشا می کردند و عکس می گرفتند و در صبح پاییزی به تماشای خونی مشغول بودند که کل ترک های آسفالت را پر کرده بود و کم کم فرو می رفت در زمین... هوا ابری بود و بی باران؛ ابرهایش جان نداشتند. بر فراز خیابان خون گرفته و آدم های گوشی به دستش، کمی بالاتر از یک نرده ی زنگ زده ی کهنه، دو روح بی خیال نشسته بودند کنار صلیب کلیسای کوچک خیابان سرسبز نارمک و به آن همه خونی نگه می کردند که گه زده بود به خیابان». از همین چند سطر نخست رمان «خون خورده» نوشته مهدی یزدانی خرم پیداست که مخاطب در این رمان با جزئیات بسیار سروکار دارد. ساعت هفت صبح شنبه ای از روزهای انتهای آذر است که «روح شاعر آزادی خواه» سر می رسد و خطاب به «روح خبیث خال دار» می پرسد «به نظرت چیزی از رگ و ریشه ی من مونده؟» و چند دیالوگ دیگر میان این دو شکل می گیرد تا روایت می رسد به «محسن مفتاح» دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات عرب، «یک دانشجوی فقیر، یک دانشجوی تنها در تهران سال 1394، شبیه به همه ی دانشجویان لاغر و کزکرده ی سرمازده ی علوم انسانی. تاریخ پر است از دانشجویانی که ادبیات و تاریخ و سیاست خوانده اند و مجبورند برای پول درآوردن کار گل بکنند...». یزدانی خرم پیش از این چند تیپ از این دانشجویان را در رمان نخست خود با عنوان «به گزارش اداره ی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی» ثبت کرده بود و فضای دانشگاه و زندگی این دست دانشجویان این بار در تهران 1394 در «خون خورده» نیز هست. در این میان، کار گل «محسن» جالب است: «محسن مفتاح برنامه ی کاری روشنی داشت؛ پول می گرفت و سر قبور دعا می خواند... این کاری بود خانوادگی...» اما «محسن مفتاح امروزی بود، اعتقاد داشت مرده ها منتظر کلمات اند برای آمرزش و برای راحت تر بودن». تاریخ و گذشته ی سراسر خون و جنگ و سختی نیز در این رمان به میانجی کلمات فراخوانده می شوند برای نوعی تطهیر، چنان که در آخر رمان می آید: «دفن دانشجوی تاریخ قطعه را کثیف تر از همیشه کرده بود... ابرها رسیده بودند به تهران. اداره ی هواشناسی پیش بینی کرده بود باران پراکنده خواهد بارید؛ اما این باران پراکنده نبود. تند بود و ناگهانی. روشنایی تاریک شد. آب روان شد میان قبور. آدم ها پناه گرفتند. جوی ها پر شدند... به آنی هیچ نبود جز بارانی تند و ابرهایی سیاه با رگه هایی سرخ، سرخ سرخ. آب باران از درز پهلوی سنگ قبر طاهر سوخته خزید پایین. تند و بی وقفه... چند قطره ی باران توانستند برسند به جمجمه ی پسر شش ساله که باقی مانده اش در گوشه ای از گورش یله شده بود، و خیسش کنند... باران قطع شد. از دهان آدم ها بخار بیرون می زد. ناگهان سرما آمده بود و آن پایین، در گور طاهر سوخته که باید کناره اش سیمان می شد، همه چیز خیس بود، خیس خیس... آخرش آب بود...». رمان «خون خورده» که زمستان سال پیش منتشر شد، چهارمین رمان یزدانی خرم، روزنامه نگار و نویسنده است و آن طور که در پشت جلدش نیز آمده است «قصه پنج برادر است در سال های دهه شصت ایران. از تهران تا اصفهان، از بیروت تا آبادان و از مشهد تا کلیسایی کوچک در محله نارمک که دو روح بر صلیب لقش نشسته اند. قصه برادران سوخته. برادرانی که گم شده اند...». عمده روایت رمان در دهه شصت می گذرد، در دوره زمانی بین سال های1360 تا 1367 و نیز در دو سه سال اخیر. رمان «خون خورده» مانند رمان قبلی نویسنده اش، «سرخ سفید» به تاریخ توجه دارد و سعی دارد وقایع تاریخی و بزنگاه های تاریخ معاصر را بازخوانی کند. رمان با گفت وگویی میان دو روح آغاز می شود و این گویا شگردی است تا مخاطب از همان ابتدا فضای حاکم بر رمان را احساس کند، چراکه شخصیت های محوری رمان مرده اند: یکی از این شخصیت ها «ناصر» است که در فصل دوم رمان معرفی می شود: «من در سال 1360 مردم. ناصر سوخته هستم. متولد سال 1332 در تهران محله پامنار. بزرگ شده نارمک. من گم شده ام... مرا به یاد دارید... من گم شده ام...». رمان چنان که در رده بندی نشر چشمه آمده است در گروه «کتاب های قفسه قرمز: ساختارگرا، جریان گریز، ضدژانر» جای گرفته است، و نویسنده در رمان از شیوه های روایی مختلف بهره گرفته است ازجمله همین معرفی شخصیت های رمان که یادآور توضیح صحنه و آدم های بازی در نمایش نامه نویسی است. یا، آوردن عکس ها و نقش هایی در لابه لای کتاب؛ از شعارنویسی روی دیوار تا عکس هایی از یک سنگ قبرها و فواصلی که بین فصل ها آمده است با یک ورق پر از دایره های رنگی.