آرشیو پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸، شماره ۵۳۸۵
صفحه آخر
۲۰
خودنویس

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

سفرنامه دمعشق...

حامد عسکری

سید هاشم هدایتمان می کند به سمت ون، ساعت دو شب است. اتوبان را با سرعت 140 کیلومتر رانندگی می کند، می گوییم چرا اینقدر تند، می گوید تند که نمی روم، روزهای جنگ همین اتوبان را دویست تا می رفتیم که تک تیر اندازها نزنندمان، به حلقوم اتوبان می رسیم، حالا وارد شهر شده ایم، دمشق تاریک است و تاریکی آبستن هزار اتفاق، تک و توک ساختمان ها چراغ هایشان روشن است، از ایست و بازرسی هایشان رد می شویم، به ایست و بازرسی ها می گویند حاجز، حاجز ها دو لاین دارند، یک خط برای ماشین های معمولی یک خط عسکری نه اشتباه نکنید این عسکری به من ربطی ندارد، خط عسکری یعنی خط ماشین های نظامی، گروه خط عسکری را دست می گیرند و با من شوخی می کنند، توی تاریکی ون خنده ها فقط صدایشان دیده می شود.

سیدهاشم یک جمله عربی حال و احوال می کند و یکی یکی حاجز ها را رد می شویم، می گویم این چه ایست و بازرسی ایست سیدجان! دوکلمه حال و احوال و تفضل؟ اجازه عبور؟ توی نور کیلومتر و آمپر صورتش را می بینم، لبخند نرمی تحویل می دهد که: دیر اومدی زود نخواه برو! بلند می خندیم! می گوید توی همین حال و احوال ها اسم شب را میچپانیم و همان کلمه می شود مجوز عبور... دندان نصف و نیمه کرم خورده ام را می مکم، سرم را یله می کنم، باد موهای پیشانی ام را می پریشد. به جمله اش فکر می کنم، به رمضان، به جوشن کبیر به اسم اعظمش، به این که خدا اسم اعظمش را بین هزار اسم و صفتش پنهان کرده و ما حواسمان نیست و رد می شویم از روی اسم شب... می رسیم به محل اسکان . یک خانه حدودا صد و پنجاه متری دو طبقه برای حدود 20 نفر، حیاط خانه یک یاس امین الدوله پر کرشمه دارد... یک درخت ازگیل، یک درخت زیتون و یک درخت کپل گل کاغذی که مطمئنم باغبان خانه دوستش ندارد، از بس که گل هایش می ریزد... یک جای خانه را انتخاب می کنم کوله ام را می اندازم... لباس سبک می کنم... جای جورابم را می خارانم... پس وای فای را می گیرم و واتساپ را وا می کنم: سلام عمرم من رسیدم.