من را ببین «آقای مرجی»
فیلسوفی میگوید: «آدمیان هستند که تاریخ خود را می سازند، ولی نه آن گونه که خود می خواهند یا در شرایطی که خود برگزیده باشند، بلکه در شرایط داده شده ای که بازمانده گذشته است و خود، یک راست با آن درگیرند.»
وقتی 26 سال پیش، برای اولین بار کلاه قرمزی با آن هیبت عجیب و غریب روی شیشه تلویزیون های آکواریومی قدیمی ظاهر شد، هیچ کس تصور نمی کرد که با یک پدیده تلویزیونی و بعدا سینمایی مواجه شده است، چه برسد به اینکه شخصیت اصلی پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران و سوژه اصلی یکی از پربینندهترین برنامههای تلویزیونی در دو دهه بعد باشد. نه فقط آقای مجری که هیچ کس او را جدی نمی گرفت. الان میدانیم که حضورش کاملا اتفاقی بوده و هیچ برنامه بلندمدتی برایش درنظر گرفته نشده بود. یک بچه شر و شیطان که موقع صحبت کردن، تمام سروکله مجری را با آب دهانش خیس میکرد، وسط حرف بزرگترها میدوید، کلمات و جملات را ناقص و به شکلی مبهم بیان میکرد، نمیشد فهمید چه میگوید، مثل اکثر بچهها در تلویزیون، لوس و ننر نبود، حتی میشد گفت بیتربیت است، کسی را نصیحت نمیکرد، خرابکاری میکرد، اما با همه اینها همه میدانستند که یک بچه است، کودکی که شرارتها و شیطنتهایش نه از سر بدطینتی و سرشت شرورانه آدم بزرگها که به دلیل طبیعت کودکی است و البته برآمده از شرایط نامساعد جامعه پرتنش آن سال ها و سال های پیش از آن.
کلاه قرمزی تنها نبود، پسرخاله هم بود و البته دیگر شخصیت کودک و نوجوان مطرح آن روزها، مجید در قصههای مجید، شاهکار مشترک هوشنگ مرادی کرمانی و کیومرث پوراحمد. آنها کودکانی بودند محصول شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی سال های پس از انقلاب، با همه خوب و بدشان، یعنی سالهای دهه شصت. آنها قهرمان هایی دستنیافتنی یا موجوداتی معصوم نبودند، خمیرهای کاملا بی شکلی نیز نبودند که هر طور دیگران خواستند، به آنها صورت ببخشند. خودشان در به وجود آمدن شرایط زندگی شان نقشی نداشتند، تنها آن وضعیت را بازتاب میدادند، اما به شیوه خودشان نه به آن طریقی که دیگران میخواستند یا نشان میدادند و میخواستند این شیوه خاص خودشان دیده شود و مورد توجه قرار بگیرد و دیده شدند و مورد توجه قرار گرفتند. آنها تاریخ خودشان را ساختند.