آرشیو دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، شماره ۳۴۴۳
ادبیات
۸
عطف

جرم

«آمرزش زمینی» داستان بلندی است از یعقوب یادعلی که به تازگی در نشر نیلوفر منتشر شده است. یادعلی در این تازه ترین اثر داستانی خود به سراغ زندانیان و محیط زندان رفته است. شخصیت های داستان او زندانیانی هستند با جرم های مختلف؛ از قتل و سرقت گرفته تا جرم های مالی و دیگر جرم ها. راوی داستان یکی از همین زندانیان است. او نویسنده است و ماجرایی پای او را در حالی که عید و تعطیلات نوروز نزدیک است، به زندان کشانده است. جرم راوی البته هنوز ثابت نشده است و امیدوار است بیرون زندان با پیگیری های همسر و وکیلش مسئله حل شود. از طرفی دم عید است و کم کم همه جا دارد به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درمی آید و معلوم نیست فعلا بشود کاری کرد. راوی عجالتا در زندان است. او را به بند سالمندان می برند. آن جا با کسی به نام سهیل آشنا می شود و دیدن رد و بدل کردن کاغذی میان سهیل و یکی از زندانیان دیگر راوی را کنجکاو می کند که راز این کاغذ چیست. کاغذ را پیدا می کند و می خواند. گویی پای ماجرایی عاشقانه در میان است. اما باید صبر کرد و پیش تر رفت تا ابعاد ماجرا آشکار شود. از آن جا که داستان سهیل آغاز می شود راوی اصلی داستان جای خود را به راویان دیگری می دهد که از خلال مجموعه ای از نامه های مرتبط با قضیه سهیل داستان را نقل می کنند. نامه ها از آدم های مختلف مرتبط با پرونده است و یادعلی در هر نامه برحسب شخصیت نویسنده آن شکلی از نثر و زبان و لحن را به کار برده و حتی نامه ای را عامدانه از غلط های املایی فراوان انباشته است. در پایان باز همان راوی اصلی، این بار پس از آزادی از زندان، رشته روایت را به دست می گیرد و داستان به صورت یادداشت هایی که با روزشمار آزادی راوی از زندان تیتر خورده اند، ادامه می یابد. این بخش پایانی با یادداشت «روز اول آزادی» آغاز می شود و با «روزی از روزها» به پایان می رسد. داستان «آمرزش زمینی» از چهار بخش تشکیل شده است. در آغاز داستان و پیش از شروع ماجرای سهیل، تصویری از زندگی روزمره زندانیان، ویژگی های شخصیتی آن ها و برخی آداب و رسوم و سلسله مراتب زندان به دست داده شده و فضای زندان و مراودات زندانیان با یکدیگر شرح داده شده است. نویسنده روی بعضی شخصیت های گذری داستان هم مکث می کند و شمایی کلی از خصوصیات آن ها به دست می دهد و بعضی شخصیت های زندان را هم در لحظه مواجهه اول راوی با آن ها و هم بر اساس شناختی که راوی بعدها از آن ها پیدا کرده به خواننده معرفی می کند و آن چه در لحظه اول می بیند و آن چه را بعدا درمی یابد به صورت همزمان و موجز نقل می کند. آن چه می آید سطرهایی است از این داستان: «توی قرنطینه، میان سال حراف بهم گفته بود یکی دو روز دیگر می برندم بند دو، قاطی مالی ها و آن ها که جرم سبک دارند؛ دله دزدها، حبسی های دیه و مهریه و امثال آن. بند یک مربوط به قتل، قاچاق، سرقت مسلحانه و این تیپ جرائم است، بند شرورها. نشانی از شرارت در صورت سهیل نمی بینم، یا جلال، دیگر قتلی بند. هر دو کارت ملی دارند: صورت های سفید ماستی آفتاب ندیده. کارت جلال ملی تر است چون چند سال بیشتر حبس کشیده. سهیل موقع هواخوری می تواند چند ساعت توی آفتاب باشد ولی جلال پنج شش سال است هواخوری نمی رود، به خواست خودش. آق نریمان و مندی و ژنرال سبزه اند. ظاهرا خیلی وقت نیست این جا مهمان اند. بیست وچهار ساعت از مهمانی نگذشته می بینم که ارشد همه حساب می شوند؛ مثل ارشد دوره ی سربازی. حرف شان دررو دارد و همه جا در اولویت هستند؛ جیره ی غذایی بیشتری می گیرند، بهترین تخت ها را برمی دارند، وقت اختلاط های سرشبی و عصرگاهی بالای مجلس می نشینند، کسی روی حرف شان حرف نمی آورد، هرکدام از کانال های تلویزیون را که بخواهند انتخاب می کنند، و ته نگاه شان یک جور بی حسی به ظاهر امیدوارانه هست. این را چند روز که بگذرد کشف می کنم؛ اول توی نگاه سهیل، بعد جلال. حتا نگهبان عنقه هم حرمت شان را نگه می دارد. سهیل می گوید با جلال توی بند یک هم کاسه و هم اتاق بوده و همین چند وقت پیش با هم آمده اند بند سالمندان. جلال بالای پنجاه است. سهیل می گوید: تو عروسی وسط دعوا یکی پسرعموش رو زده، افتاده گردن جلال. می گفت دعوای فامیلی دارن و عموش صد جور شاهد جور کرده. سهیل می گوید: چند سال بند یک بودم. شده بود خونه م. هر روز با جلال می رفتم آشپزخونه که یادم بره.

صبح دیده بودم جلال یک ساعت قبل از باز شدن هواخوری، قبل از بیدار شدن بقیه، رفت ایستاد دم در بند و نگهبان را صدا زد تا در را باز کند. یک هفته که بگذرد می فهمم هر روز کارش همین است: هوا روشن نشده می رود، هوا تاریک شده برمی گردد، هفت روز هفته، بی تعطیلی، حتا روز عید.»