آرشیو پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۸، شماره ۶۸۵۰
رنگین کمان
۷
داستان

در سرزمین منا

مردمی که به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. امام صادق (ع) و گروهی از یاران، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری که در جلویشان بود می خوردند. سائلی پیدا شد و کمک خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد، سائل قبول نکرد و گفت: «به من پول بدهید.» امام فرمود: «خیر است، پولی ندارم.» سائل مایوس شد و رفت. طولی نکشید سائل دیگری پیداشد و کمک خواست. امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: «سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند.» امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف نمود و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد. امام باز هم به او گفت: «بایست و نرو.» سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود: «چه قدر پول همراهت است؟» او جستجو کرد، حدود بیست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت: «سپاس منحصرا برای خداست. خدایا منعم تویی و شریکی برای تو نیست.» امام بعد از شنیدن این جمله، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جمله ای تشکر آمیز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت. یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند گفتند: «ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او کمک می کرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد، دیگر کمک ادامه نیافت.»