آرشیو دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲، شماره ۵۳۷۰
آموزش
۱۲

خسته ای که مزد توکلش را خواهد گرفت

کمتر خسته دیده می شد. خنده همیشگی اش، آدم را یاد آدم های بی عار و درد می انداخت. قدبلند، چهارشانه و کمی چاق به نظر می رسید. حرف های خنده داری می زد و همیشه چند تا جوک دست اول برای عوض کردن حال و هوای بچه ها داشت.

حاضر جوابی اش گاهی بیجا بود. یکی از ایرادهای بزرگش این بود که صلاح و مصلحتش را درست تشخیص نمی داد؛ جایی که باید ساکت می شد، حرف می زد و جایی که باید حرف می زد البته حرف می زد، اما گاهی چرت و پرت می گفت و این اخلاقش خیلی روی اعصاب من بود. درواقع کم گوی و گزیده گوی اصلا در مورد ملیکا صدق نمی کرد.

ملیکا دختر دوست داشتنی ای بود و همین باعث می شد که از افکار مسخره و درعین حال صادقانه اش فاکتور گرفت و من از هیچ چیز به اندازه این که آدم مجبور باشد که از برخی صداقت ها فاکتور بگیرد، بدم نمی آید.

به یکی می گفت چقدر امروز زشت شدی، به یکی دیگر می گفت قیافه ات شکل پاریکال شده و به یکی از همکاران که دائم از این اتاق به آن اتاق به دنبال پاچه خواری بود می گفت: یک جا ب ت م...گ.

ادبیات خاص خودش را داشت، همکلام شدن با او لختی از خستگی های دود و ماشین و اجاره و بدهی ات را از تن به در می کرد. با آن که کمترین تنوعی از چند سال پیش تا هم اکنون در زندگی اش نبود، دیالوگ تکراری در کلامش کمتر دیده می شد. این که او زندگی سختی داشت را زود نفهمیدم اما دیر هم نشده بود، آنقدر که ملیکا می توانست به عنوان یک دوست قابل اطمینان روی من حساب کند.

ملیکا زندگی مختصر و «نامفیدی» داشت. گاهی که به زندگی تراژیک و چهره کمدیش فکر می کنم غبطه می خورم؛به دختری که مادرش معتاد است، خواهرش سندرومی و پدرش چند سالی است گم و گور شده. ملیکا، یک تنه اجاره می دهد و بار حرف مردم را به دوش می کشد، اما... اما همیشه جایی برای جانمازش در هر ساعتی از روز دارد.

دلم تنگ است! دل تمام این شهر تنگ است برای آدم هایی که یک دنیا دردند آن هم «بی همدرد» اما «فتوکل علی الله و فهو حسبه» تنها ملودی زندگی شان است.