بهار همیشگی
یادم هست هر وقت دلت از روزگار تلخ می شد و عرصه زمانه بر تو تنگ می آمد در گوشم نجوا می کردی که چراغ خانه قلبت با تولد من روشن شد. به من آرام می گفتی حتی اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شود وقتی نگاهت به خنده ام می افتد انگار دنیا در من برای تو خلاصه می شود. سال های زیادی گذشت و همه فصل های زیبا را از دریچه نگاه تو احساس کردم و امروز ثمره عشق پاک تو هستم. عشقی که وجودت را به من هدیه کرد تا روزگاری فرا رسد و تو به خانه دلم مهمان شوی. قدم بگذار تا چراغ خانه قلبم همیشه پر نور بماند، منتظرت نشسته ام تا با صدای قدم هایت دلشاد شوم.