آرشیو سه‌شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰، شماره ۷۶۰۸
شعر
۱۰

سه شنبه های شعر

به انتخاب هرمز علی پور / شاعر

سعدی، سرمایه شعر فارسی است و هیچ دوره ای از روزگار شعری را نمی توان نام برد که از فضیلت های ادبی شعر سعدی بی نیاز باشد، همچنان که شعر امروز بسیاری از توانش های ادبی خود را از روی دست سعدی مشق کرده است. سعدی را ستایش می کنم و شاعران جوان را به دوباره خواندن این هیبت عظیم شعر فارسی دعوت می کنم.

 معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

 
به انتخاب علیرضا پنجه ای / شاعر

شیخ الشیوخ سعدی شیرازی، ما را از آن عالیجناب چنین در منظر است که گویی هرگزا وسوسه نه انگیختش تا که از شریعت عشق تخطی کناد و بر شوریدگی و جنونش افسار زناد. هم از این سبب به معارف عشق هم چون لسان الغیب نظر روا  نداشت کما این که ارزیدنی است اسپیدن غزال غزلش به تماشا! باری در آستانه نکوداشت آن عالی جاه قلمکی شد من باب سپاسیدنش.

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

 
به انتخاب پیام دهکردی / بازیگر و نویسنده

انسان معاصر، در جدالی نابرابر می کوشد تا با نگاهی کاربردی و روزآمد، جهان معناباخته امروزش را، معنایی نو و دیگرگونه ببخشد، به سوی عقلانیت و عشق. تردیدی نیست که این مهم بدون داشتن ابزار کارآمد خاصه در هنگامه سیطره بلامنازع تکنولوژی زدگی و گسترش پرآسیب شبکه های اجتماعی، تنها در ریختار یک شعار عوامفریبانه رخ می نماید. و این هبوط تلخی ست؛در این میان سعدی، به عنوان یکی از کاربردی ترین شاعران تاریخ این سرزمین، توسن راهواری است تا به مدد آن بتوانیم از این معبرهای دشوار و تنگ، گذری آسان تر و امن تر را تجربه کنیم؛ برای فتح چکاد پرشکوه خدای گونه ای که انسان نام دارد.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

 
به انتخاب اردشیر صالح پور / مدرس دانشگاه

اول اردیبهشت ماه جلالی یادآوری سعدی استاد غزل فارسی است. غزل در این دوران به اوج خود رسیده است و دو ستاره در آسمان تابناک شعر پارسی، غزل را به درخشش و روشنی کشانده اند؛ حافظ و سعدی. سعدی هم در فرم و هم در محتوا به انسان روی می کند. به قول امروزی ها «اومانیست» است، چرا که محور شعر و ادب او انسان است. سعدی هم در نثر شاعر است و هم در نظم...

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 
به انتخاب محمد اکسیر / مدرس دانشگاه

سعدی در آثار خود جنبه های معنوی و دنیوی زندگی را از هم تفکیک می کند. او سعی می کند عمیق ترین معانی زندگی خود را در ملموس ترین زمینه ها و نزدیک به زبان مکالمه تا آن جا که ممکن است به گونه ای تجسم کند که حتی افراد عادی بتوانند بیشترین استفاده را از نوشته های او ببرند.

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میل ام همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

 
به انتخاب فرزاد کریمی / شاعر

قیاس بزرگان ادب پارسی با یکدیگر عملی بی وجه است اما هرچه باشد، سعدی استاد سخن ملمع است و این بی تردید است. سعدی بواسطه تحصیلش در نظامیه بغداد، شعر عربی را چونان شعر به زبان مادری می سراید و زیباتر می شود وقتی توان سرایش فارسی و عربی را در هم می آمیزد که دیگر امکان گزینش از این میان برای مشتاق شعر نیست و اگر گزینشی هست از روی ناگزیری است.

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی

یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی

شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی

ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون

قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی

یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا

من بعد ما سهرنا و الایدی فی العناقی

بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی

مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی

خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی

ردوا علی ودی بالله یا رفاقی

در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی

تو ماه مشکبویی تو سرو سیم ساقی

ان مت فی هواها دعنی امت فداها

یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی

چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان

تا در هوای جانان بازیم عمر باقی

قام الغیاث لما زم الجمال زما

و اللیل مدلهما و الدمع فی المآقی

تا در میان نیاری بیگانه ای نه یاری

درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی