آرشیو دوشنبه ۳ مهر ۱۴۰۲، شماره ۵۵۸۶
هنر و ادبیات
۴
یاد

نگاهی به شعر حسین منزوی به مناسبت زادروزش

آن نبوغ وحشی بی همتا

ابونصر قدیمی

اول مهر، در زادروز ستاره غزل نوین، حسین منزوی، با یادداشتی خرد و ذکر برخی گلایه ها همراه هم باشیم. بعد از سلطنت سبک عراقی، حافظ ، سعدی و مولوی... دیگر فروغ چشمگیری در آسمان غزل ظاهر نشد و سبک هندی هر چه بود، پیوندی به بدنه ذهن مردم نخورد و دوره بازگشت تنها کودتایی موقت بود؛ تا رستخیز نیما که تمام ارزش های ادبی پس و پیش، زیر و رو شدند و ساختار پیش موجود به چالش کشیده شد. او قالبی نوین هم عرضه کرد و پیروانش به همان هم قناعت نکرده و علاوه بر شکستن آن قالب و عرضه های دیگر، مرتب تئوریات و فضل های نوین هم مطرح نمودند. دهه چهل فرمانروایی مطلق این گروه ها بود و دیگر نظریه مرگ غزل، چندان دور از انتظار نبود و هم آوردی جدی از کلاسیک برابرشان دیده نمی شد؛ تا دهه پنجاه، جوان شهرستانی زنجانی، بی اطلاع از لابی ها، پرستیژ و کلاس های پایتخت نشینی، پا به عرصه گذاشت و نشان داد شعر، کلاسیک و نو نمی شناسد و ستیز بر سر زیبایی و غیرزیبایی، نبوغ و تلاش بیهوده و آنیت و بی ذوقی است. ویژگی چشمگیر شعر منزوی نبوغ آنی خارق العاده در رسیدن به تخیل، بداعت و موسیقی در تصویر است:

«به سیب سرخ رسیده بدل شده ست انگار/ شفق به خون زده خورشید پرتقالی را - هزار بار به تاراج رفت و من هر بار/ ز عاج ساختم آن خانه خیالی را»

سابق بر او تنها با سیب و انگور از مهمانان غزل پذیرایی می شد اما بعد او پرتقال و هلو هم به سینی میز اضافه شد:

«شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت/ دوباره صورتی صورتی است باغ تنت»

منزوی حتی رنگ های جدیدی هم وارد غزل کرد:

«از کف و کفن گرفته اند واژه های من سفید را/ رنگ خون مرده اند اگر قرمزند و ارغوانی اند»

یا:

«هزار واژه نارنجی تب آلوده/ از آتش نو و خاکستر کهن می گفت»

حسین منزوی اعجازگونه به موسیقی و تخیل می رسد و از هارمونی این دو، شعریت و آنیت زاده می شود. اگرچه با تلاش و ممارست می توان اصول و چارچوب ها را آموخت اما نبوغ کاملا ذاتی است. با سال ها دقت و تحقیق در بیت های منزوی، متوجه شده ام که او از کسی تقلید نکرده. او پله به پله و به تدریج با دقت در آثار دیگران و خود به بلوغ رسید. نبوغ او، لحظه ای و آنی، چون صاعقه به بیت می زد و می گذشت و در بیت بعد صاعقه دیگر بود. تصاویر انتزاعی او در شاعران پیشین دیده نمی شود و اگر هم باشد به موسیقی و فرم رساندن آن تصاویر در شعر منزوی کمتر از خود آن ایماژ و خیال نبود. بی راه نیست اگر بنویسم همتایان غزلسرایش عمدتا جز در موسیقی نتوانستند رقابتی با او داشته باشند. چون شعرش علاوه بر آن تخیل، تصویر و موسیقی، به شدت نو، به زبان روز و حتی جاهایی فرازمان مکانی بود:

«غریب من قدیم است آشنایی های من با تو...»

اغلب غزلسرایان معاصر، نهایتا سعی در نوشتن با زبان روز با مضمونی شبه هندی دارند تا در صورت لطف قافیه ای هم خوش بنشانند؛ در صورتی که برای منزوی این موارد نه از لطف بلکه از بدیهیات بی بروبرگرد است. هر چند شعرش هندی نیست و از نقل ها، شعر هندی را هم به گلوله برفی تشبیه می کرده که هیکلی دارد اما زود از هم می پاشد و از آن هیچ نمی ماند، نو بودن منزوی تنها در زبان نیست بلکه در قافیه، وزن و رفتار با اندیشه هم هست:

«عریان شدی و عطر علف زد/ شب یکه خورد و ماه کلف زد - تا صبح ماسه بشکفد از گل/ بوی تنت به خواب صدف زد»

که مشاهده می شود علاوه بر زبان و وزن کمتر استفاده شده و قافیه نوین بسیار سخت، نگاه اروتیک نو و بسیار زیبایی هم دارد. یا در یکی از معروف ترین غزل هایش:

«خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود/ و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود - خیال من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد/ که عشق ماه بلند او ورای دست رسیدن بود»

که گویا خود مخترع این وزن دوری بوده، چنان ریتم و موسیقی و تخیل و تصویر در ابتدای شعر غلبه می کند که گویا مخاطب باید اعتراف کند که ابتدا معنا را وا می گذارد و فقط هیپنوتیزم فرم را دریافت می کند و گویی مبهوت و ناچار به لذت بردن می شود. بیت هایی چنان پرعظمت که کوته بینان، تاب دیدن بلندایش را ندارند. هرچند با چند بار خواندن اثر متوجه می شویم در برخی غزل ها محور عمودی و وحدت ارگانیکی کمرنگ و فدای همین بیت های پرزرق برق می شوند. در شعر منزوی این کمرنگ شدن وحدت ارگانیک با خلق و رعایت موارد فوق همراه است؛ در صورتی که در خیلی از غزلسرایان معاصر، بدون آن موارد با نبود محور عمودی خاص و نشانه گذاری و وحدت ارگانیک روبرو می شویم. گویا تنها آثاری که وزن و قافیه داشته باشند و در مجالس شعر خوانی در بیتی به به بگویند و تقاضای دوباره خواندن آن را مطرح کنند، برای شان کافی است. به شخصه بر این باورم که اگر صاعقه لحظه ای منزوی نبود، غزل فارسی به انقراض نزدیک می شد. چون بعد سبک عراقی و با گذشت این همه قرن، پیشرفتی نداشت. منزوی است که می نویسد:

«زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد/ فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد»

منزوی، تو گویی خنیاگری است که برای رسیدن به اوج هارمونی و سه گام زدن، تنها یک بیت می خواهد و صفر تا صدش آنی است. به نظر نگارنده مداخله تلاش از قداست باکرگی این نبوغ وحشی و ذاتی نکاسته و مجال گرفتن رنگی تصنعی و پرورشی نیافته اند. او برای غزل فارسی مانند بتهوون بود که احساسات و عواطف سطحی را از موسیقی قرن هجده زدود و نبوغی وحشی و تخیلی دیگرگون را وارد آن کرد. آن جا که می گوید:

«رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ/ مثل رنگ های واپسین روزهای عمر مانی اند»

منزوی درفش تاریخی غزل را بالا نگه داشت و سوالی در ذهن ایجاد کرد که این نبوغ، در وزن و قافیه هیچ، در کاغذ هم هیچ، در جهان ذهن چگونه می توانسته باشد؟! به سرعت شعر و شخصیتش، طرفدارانش را هم یافت. تنگ نظرهایی که همشهریانش داشتند و دارند، لابی های پایتخت و بازداری ها در پذیرفتن نامی نو، هیچ کدام مانع از درخشش حسین منزوی نشد. چه نام های معروف و معتبری که برای شاعران ده ها بار ضعیف تر از او، سنگ تمام گذاشتند اما سهم او تماشا و تکرار سکوت در صداهای باد بود. گویا بزرگان ترجیح دادند غزل را با حافظ مختومه بدانند و شهریار و ابتهاج را آخرین بازماندگان سبک عراقی بخوانند و با بی اعتنایی، کارهای دیگران را تلاش های بی اهمیت چند جوان ماجراجو نشان دهند. تلاشی که انکار ناکام زمان خویش و تلاش برای دیده نشدن امثال منزوی یا دیده شدن خودشان بود. در یک کلام «حسادت» بود. بی شک این خودمنتقدپنداران باید جایی در پیشگاه تاریخ و ملت پاسخگو باشند.

حسین منزوی در بی مهری ها و بی توجهی های بسیار، انزوا، دشواری های مفرط اقتصادی، بی آنکه بهره ای از نام خویش بگیرد، درگذشت. او بارها در آثارش به این بی مهری ها اشاره کرده:

«بشناس مرا حکایتی غمگینم/ افسانه تیره شبی سنگینم / تلخم کدرم شکسته ام مسمومم/ ای دوست شناختی مرا من اینم - من اینم و غرق خستگی آمده ام/ ویرانم و از شکستگی آمده ام/ از شهر یگانگی؟! فراموشش کن/ از شهر هزاردستگی آمده ام - آنجا با هر که زیستم کشت مرا/ هر همخونی به خونی آغشت مرا/ صدها دستی که دوست می خواندمشان/ صدها خنجر شکست در پشت مرا»

یا «عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز/ در انتظار نفس های دیگرید از من - نه در تبری من نیز بیم رسوایی است/ به لب مباد که نامی بیاورید از من»

که لحن بیت ها به روشنی انزوا و رنجوری ها و مورد بی مهری قرارگررفتن ها را که از دوست و بیگانه به حقش روا می شد، فریاد می زد. نامش جاوید، یادش گرامی!