آرشیو دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲، شماره ۴۷۰۸
سینما
۱۱

زنی که شبیه هیچ کس نبود

ساقی سلیمانی (منتقد و پژوهشگر سینما)

برمی گردم به زمانی که «هامون» را در 18سالگی در یک سی دی کپی شده به دستم رساندند و گفتند این را ببین. من که اجازه سینما رفتن هم نداشتم و خب آن روزها اگر درست یادم باشد «خانه ای روی آب» هم روی پرده بود، زمانی که دختری بودم ویلان بین موسیقی، خطاطی، مجسمه سازی و چندین هنر و به نوعی دنبال گمشده خودم می گشتم که حالا سال هاست معلوم شد این گمشده سینما بود. او مهشید سلیمانی بود و من ساقی سلیمانی دقیقا هم بین عرفان شرقی و فلسفه غرب و هزار خط مشترک با هامون مهرجویی بودم.

نمی دانستم باید با حمید هامون همراه شوم و دنبال علی عابدینی بگردم یا مثل مهشید سلیمانی سراغ روانپزشکی را بگیرم تا به من بگوید هر چه از بن قلمم بیرون می آید، این طور نیست که ارزشمند نباشد یا کاسه و کوزه را سر هامون بشکند و به ساعتش نگاه کند بگوید وقت ویزیت تمام شده؟ یا سیگاری روشن کند و در صندلی فرو برود و بی قرار باشد تا از دست یک ماجرای دیگر، یک کیس سایکوتیک حاد دیگر خلاص شود؟

هذیان می گویم و خاطرات هجوم می آورد و پاسبانی که سر کوچه نکاشته ام در سرم فریاد می زند: خانم سلیمانی طوری شده؟ طوری شده خانم سلیمانی؟ و من می گویم بله بله تک تک عزیزان خاطره سازم از سینما از هامون به خزان رسیده اند، یکی یکی می افتند از شاخه زندگی و من در آستانه برگی دیگر از زندگی متولد پاییزم و ورق ورق شده ام. ورق ورق شده ام در صفحه اخبار روزنامه ها. دست و دلم کمتر به نوشتن می رود که آخر مگر می شود پشت هم مرثیه سرود؟ من دلم فریادی از شادی می خواهد. دلم می خواهد در جاده شمال برای هامون سیب پوست بکند مهشید و من با آنها قاه قاه به بی مزه ترین لطیفه ها بخندم. دلم می خواهد دوباره به اولین برخوردم با این فیلم برگردم؛ به دخترکی که بودم که مانتوهای پانچو می پوشید و فیلم که می رسید به آنجا که مهشید لبه حوض امامزاده راه می رود، یادش می افتاد به تمام روزهایی که سرخوشانه لبه جوب ها راه رفته و از غوغای جهان فارغ بود. چقدر زمان باید می گذشت تا من هم می فهمیدم وسط مهشید و هامون آن کودکی بودم که نیمی از وجودش سرشار از حمید هامون است و نیمی از وجودش مهشید سلیمانی و مثل هر دو اینها سرگردان در جهان معاص؛ کودکی که دغدغه اش چرخ کمکی شکسته شده سه چرخه اش است.

اما بیتا، بیتای بی همتا نه فقط در شخصیت مهشید سلیمانی در هامون بلکه بعدها در بانو و بسیاری جاها آن کاراکتری بود که بازیگر زنی را می خواست که نمونه تکراری نداشت؛ نه در صورت و نه در سیرت. چهره ای مختص به خود داشت و خلق و خویی مخصوص به خود که ادای خاصی نداشت اما ذاتا اصالت داشت. او نمونه اصالت ذاتی بود و این منش را راحت بازی می کرد؛ چون خودش بود. او هیچ وقت قرار نبود نقش زنی محکم یا به اصطلاح قوی را بازی کند اما او زنی را که دوست داشت رها باشد و زندگی را به گونه های مختلف بیازماید، به راحتی بازی می کرد؛ چون خودش بود، سرشت خودش بود. در بسیاری از فیلم ها زنی ریسک پذیر با اصالت اما با ضعف ها و قوت های ملموس را بازی می کرد، خیلی زود زوج هنری خود را از دست داد و خسرو شکیبایی که در فیلم های بسیاری با او همکاری کرده بود، از دنیا رفت. بدون شک نقش های برجسته او با مهرجویی و فیلم هایش رقم خورد اما بدون تردید در هر نقشی ظاهر شد، دلنشین بود و بی حاشیه زندگی حرفه ای خود را دنبال کرد و حالا که در 65سالگی و به این زودی به قافله رفتگان هامون پیوسته، به این فکر می کنم که چند بار و چقدر فیلم هایش مثل بانو به واسطه توقیف طولانی مدت او را سال ها پیرتر کرد و اصلا همین حالا که این را می نویسم مدتی است سریال «سرزمین مادری» که بیتا فرهی در آن نقش آفرینی کرده بود، از توقیف پس از یک دهه در آمده و دو، سه قسمتی می شود که اقدس الملوک از دنیا رفت، وقتی از دنیا رفت خبر آمد بیتا فرهی در بیمارستان بستری شده است و حالا خیال می کنم اگرچه راحت می گوییم، فقط 65 سال؟ بانو به اتاقش پناه می برد و خودش را پرت می کند روی تخت خوابش و هق هق گریه می کند یا مهشید دست پیرزن همسایه را در دستانش می گیرد، هق هق می کند و می گوید: خسته شدم، خسته شدم دیگه خسته شدم، یا مهشید تمام رنگ ها را می پاشد به سوی من و نوشته ام و می گوید: دروغه دروغه...

پس از خبر مرگ وحشتناک داریوش مهرجویی و وحیده محمدی فر، هامون بازها و سینمای ایران به خاک سیاه نشستند و امروز با رفتن زودهنگام و غم انگیز بانو چنان پریشان و افسرده ایم که مگر در خواب ببینیم تمام رفتگانمان بازگشتند و ضیافتی برپاست باشکوه. از یک سو تمام رفتگان می آیند و از سویی به مهاجرت رفتگان با آینه ای در دست، چیزی شبیه خواب هامون یا مجلس عزای مسافران بیضایی؟ کاش هذیان های من واقعیت داشت.

تنها حقیقت این متن این است که تو شبیه هیچ کس نبودی بیتا.