آرشیو پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، شماره ۴۸۶۰
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

فرجام کار ارجاسب(1)

مهدی افشار (پژوهشگر)

اسفندیار برای گشودن رویین دژ و پیروزی بر ارجاسب و آزاد گردانیدن خواهرانش که در بند چینیان بودند، از هفت خان می گذرد و به سرزمین چینیان گام می گذارد و پس از وارسی دژ برای راهیابی، آن را دست نایافتنی می یابد، به همین روی در جامه بازارگانان به دژ وارد می شود و به نزد ارجاسب با پیشکشی می رود. در این میان دو خواهر اسفندیار که از آمدن یک بازارگان ایرانی آگاهی یافته اند، بی آنکه بدانند با برادر خویش روباروی خواهند شد، به امید رهایی نزد بازارگان می روند و همای، یکی از دو خواهر، برادر خویش را بازمی شناسد. اسفندیار، خواهران خویش را می گوید خویشتنداری کرده، سخنی نگویند تا آنان را از یوغ بندگی و بردگی آزاد گرداند. سپس نزد ارجاسب رفته، از او می خواهد بر بام کاخ بزمی بر پا دارد. ارجاسب که از دریافت پیشکشی های گران بها بی خویش گشته بود، با شادمانی درخواست اسفندیار را می پذیرد و شاهزاده ایرانی بر بام می رود و آتشی سترگ بر پا می دارد و پشوتن، برادر خویش را برای تاختن به دژ فرامی خواند.

شب آمد یکی آتشی برفروخت/ که تفتش همی آسمان را بسوخت

چو از دیده گه دیده بان بنگرید/ به شب آتش و روز پر دود دید

دیده بان خود را به پشوتن رساند و آنچه را از آتش و دود دیده بود، بازگفت. به فرمان پشوتن در نای ها دمیدند و از هامون سپاه به سوی دژ روانه شد، آن چنان که از گرد برخاسته از زمین چهره خورشید سیاه شد؛ سپاهی که زره پوش بود و در جگرهای شان خون می جوشید.

در این هنگام دژنشینان آگاه شدند سپاهی خروشان به سوی آنان شتاب گرفته و در سراسر دژ تنها نام اسفندیار بر زبان ها جاری بود. ارجاسب بی درنگ خفتان جنگ پوشید و به فرزند خود، کهرم شیرگیر فرمان داد سپاه از دژ بیرون آورد و ترخان را نیز گفت سپاه خویش را آماده روبارویی کند و برود ببیند این تازندگان چه کسانی هستند. ترخان شتابان با مترجمی برفت و در برابر خویش سپاهی را دید که پیشاپیش آن، درفشی در جنبش است که پلنگی سیه بر آن نشسته است و در دل سپاه، پشوتن را دید که به پیش می تازد و چون نیک تر بنگریست، در دست پشوتن گرز و در زیر ران او اسب اسفندیار را بدید و چون دو سپاه روباروی یکدیگر شدند، به فرمان پشوتن بال های چپ و راست سپاه ایران آرایش گرفت. نوش آذر شمشیرزن، فرزند دلاور اسفندیار، به پیشاروی سپاه تاختن گرفت و جنگجویی را از چینیان فراخواند؛ به نبرد. ترخان چون جوانی نوش آذر بدید، به پیشواز او شتافت و پرسیدش: «تو جوان تر از آنی که در برابر من ایستادگی کنی، فرزند که هستی که چون خون تو بریزم بدانم، چه کسی زار خواهد گریست؟».

نوش آذر با پوزخندی گفت: «من فرزند همان رزم سازی هستم که از بیم او در دژ پناه گرفته اید، من فرزند اسفندیار رویین تن هستم».

آن گاه تیغ از میان برکشید و پیش از آنکه ترخان به خود آید، با زخمی کمرگاه ترخان را به دو نیمه کرد. دل کهرم از درد پر بیم شد. نوش آذر سپس به دل سپاه دشمن زد و دیگر برای او کوچک و بزرگ یکی بود. کهرم ناگزیر سپاه برگرفت تا در دژ پناه گیرد و چون به دژ رسید، پدر خویش ارجاسب را گفت از ایران سپاهی بزرگ آمده که فرماندهی آن را پشوتن، برادر اسفندیار داراست و چون درفش اسفندیار با پلنگی سیاه در پیشاپیش سپاه جای دارد، بی گمان اسفندیار نیز در این سپاه است. ارجاسب با آگاهی از این گزارش سخت نگران و آزرده شد و سپاه کهرم را به روبارویی نوش آذر و اسفندیار فرستاد.

غمی شد دل ارجاسب را زان سخن/ که نو شد دگرباره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید/ ز دژ یکسره سوی هامون شوید

اکنون در دژ تنها اندکی از سپاهیان به جای مانده بودند.