آرشیو پنجشنبه ۲۹‌شهریور ۱۴۰۳، شماره ۵۸۶۰
صفحه آخر
۸
روشنایی های شب

پری باغ عرفان

حسن لطفی

زنگ زده ام به محمد ساربان تا حالش را بپرسم. حالش خوب نیست ! از مراسم تشییع جنازه پری صابری برمی گردد. این طور که می گوید نیم قرنی می شود که می شناسدش. سر کلاس هاش بوده و... متوجه اندوه و حال بدش می شوم. منی که پری صابری را فقط یک بار دیدم و دو تا از کارهای تئاتریش را دیدم هم، با خبر از این دنیا رفتنش زانوی غم بغل کرده ام. چند باری هم خواستم عادت استوری نکردن مرگ دیگران را زیر پا بگذارم و عکسی از او و خودم بازنشر کنم و بالایش بنویسم پری خانم با یک دیدار هم می شد به متانت و دانش شما پی برد. نکردم ! دلم نیامد. گذشته از آن حالا که او نیست تا بداند و بخواند. اما بعد دیدم او که نیست اما ما که هستیم. مایی که زنده ایم و نفس می کشیم. شاید او هم بتواند بخواند و ببیند. حداقل چیزهایی را که مربوط به خودش هست. البته شاید فراموش کرده باشد یک روزی من و تیم خوبم در فیلم بودن یا نبودن (آسید مهدی حسین زاده، مهدی ترکان وسعید ترابی) سراغش رفتیم. فراموش کرده باشد هم حق دارد. اما ما فراموش نکرده ایم. حداقل من فراموش نکرده ام. اواسط دهه هشتاد بود. هنوز موهایم سفید نشده بود. وارد خانه اش که شدیم تصور می کردم زن تکیده و مغمومی جلوی دوربین ما بنشیند. (تصور می کردم کسی که همدوره فروغ فرخزاد بوده و وقتی من یکساله بودم در سال 1343 در فیلم شب قوزی فرخ غفاری نقش اول را بازی کرده و یک سال بعد در فیلم خشت و آینه گلستان نقشی بازی کرده و تالار مولوی به همت او تاسیس شده باید ظاهر شکسته ای داشته باشد) اما وقتی دیدمش دانستم اشتباه می کنم. البته درباره داناییش نه! متین و شمرده حرف می زد و صدای دلنشینی داشت. هنوز گرد پیری نتوانسته بود زیبایی جوانیش را بپوشاند. تا گروه حاضر شوند دور میزی نشستیم و از هر دری حرف زدیم. از فروغ فرخزاد، ابراهیم گلستان و دو نمایشی که تا آن روز از او دیده بودم (من به باغ عرفان و هفت شهر عشق). وقتی یکی (احتمالا مهدی ترکان تصویر بردار فیلم یا آسید مهدی که دستیار خودم و مونتور فیلم بود) گفت برای تصویر برداری آماده اند چندان راضی نبودم. ترجیح می دادم پری صابری با صدای مخملیش درباره گذشته و آدم هایی که هر دو دوست داشتیم، حرف بزند. نمی شد. باید او را جلوی دوربین می گذاشتیم تا از بودن یا نبودن علی دهباشی بگوید. گفت. خوب هم گفت. گفت: آدم های بزرگ معمولا هم عشق و هم نفرت افراد را به طرف خودشان جذب می کنند . هم افراد دوست شان دارندو هم از آنها متنفرند. شاید نفرت به دلیل یک مقداری حسادت باشد که نمی توانی آدم بزرگ را تحمل کنی. اما عشق باهاش میاد درباره خیلی کسان این اتفاق افتاده که در زمان خودشان به آنها سنگ زده اند و بد و بیراه گفتن ولی وقتی مردن برای شان شیون کردن و به سر زدن و عشق شان را نشان دادن ! نفرت را در زمان حیات نشان دادند و این خوب نیست باید گاهی در زمان حیات آدم ها عشق را نشان بدیم. پری صابری خیلی خوب حرف زد، اما اگر هم خوب نگفته بود مهم نبود. مهم این بود که در یکی از روزهای زندگیم روبه روی زنی نشستم که هنر، زیبایی، دانایی و عرفان را با هم داشت. شاید به خاطر همین است که وقتی خبر مرگش را شنیدم با خودم گفتم بعضی از آدم ها در هر سن و سالی از دنیا بروند زود است. پری صابری یکی از آن آدم ها بود.