هویت سرگشتگی انسان معاصر در آثار ژان اشنوز، از منظر فلسفه هستی شناسی بنیادین مارتین هایدگر
مارتین هایدگر یکی از فلاسفه معاصر است که در پیدایش جریان های مهم فلسفی نقش اساسی داشته است. او معتقد بود که راه درست اندیشیدن، کشف افق پرسش بنیادین درباره هستی است. اینکه اساسا «وجود داشتن» یک موجود به چه معناست؟ برای تفسیر آن می بایست وجود و هستی دازاین (انسان) را بررسی نمود. از دید ایشان «دازاین» تنها موجودی است که مرگ آگاهی دارد و این آگاهی شاید در ابتدا او را دچار اضطراب وجودی کرده و به پوچی سوق دهد ولی در نهایت با یافتن مفهومی برای زندگی تبدیل به نیرویی برای گسست از روزمرگی و پوچی می شود. ما بر آنیم در این پژوهش با روش تحلیل متنی-توصیفی، برخی جنبه های ناپیدا و درونی شخصیت-های داستانی ژان اشنوز(نویسنده معاصر فرانسوی) را از خلال نظریه های هستی شناسی هایدگر مورد بررسی قرار دهیم و انعکاس مشخصه های دازاین را در رمان های اشنوز باز یابیم. همچنین به بررسی نقش سرگشتگی، حیرانی و تاثیر آن بر هویت انسان که در راستای مفاهیم فلسفی شکل گرفته از ورای نوشته های این نویسنده بپردازیم و نشان دهیم با دریافت این شناخت از «هستایش و وجود داشتن»، دازاین (انسان یا شخصیت اشنوزی) اگر نحوه بودنش در جهان لحاظ شود در جایگاه موجودی میان همه موجودات، محدود و متناهی به زمان و مکان نیست، شاید این دازاین هیچگاه در هستی خود کامل نباشد ولی وجود داشتن او همان در راه بودن اوست و اینگونه است که تنهایی، سرگردانی، هراس، سقوط شخصیت های اشنوزی همگی شرایطی را مهیا می سازند که به آگاهی بیشتر، شناخت و خودآگاهی ایشان منتهی می شود.