تاملی در رویکرد متفکران غربی به فلسفه شرق
بحث درباره معنا و وجود فلسفه در شرق، پیش درآمد هرگونه تبادل اندیشه و تفاهم بین شرق و غرب محسوب میشود. ریچی، مبلغ مسیحی، برای نخستین بار کتابی با عنوان کنفوسیوس: فیلسوف چینی نوشت و اندیشه های او را به غرب معرفی کرد؛ سپس، تحت تاثیر وی، لایب نیتس و کریستین ولف نه تنها وجود فلسفه در شرق، بویژه چین را مسلم انگاشتند بلکه معتقد بودند از رهگذر آن میتوان کاستیهای موجود در فلسفه و الهیات غربی را مرتفع ساخت. اما با کانت، نگاه نژادپرستانه و از موضع برتر به تفکر دیگر اقوام آغاز شد و اصل فلسفه در شرق زیر سوال رفت. این نگاه اروپامحور در غرب، با هگل وارد مرحله نوینی شد؛ نگاه او به تفکر شرقی، نگاه تحقیرآمیز و سلسله مراتبی بود. پس از وی دوسن، شوپنهاور، نیچه، هوسرل، ویتگنشتاین، هایدگر و بسیاری از متفکران غربی دیگر، از خوان گسترده شرق بهره مند شدند. در کل، میتوان گفت انکار یا تردید در مشروعیت فلسفه شرق از سوی بعضی از غربیها، فاقد پشتوانه منطقی و بیشتر برخاسته از احساسات ملی گرایانه است. واکنش خود اندیشمندان شرقی نیز در اینباره جالب توجه است؛ جمعی از اینکه فیلسوفان غربی آنگونه که باید و شاید به تفکر شرق بها نداده و از آن برای برون رفت از بحرانهای انسان معاصر بهره نبرده اند، گلایه دارند و برخی همگام با غربیها، البته با انگیزه یی متفاوت، از اطلاق عنوان فلسفه بر میراث کهن خود احتراز میجویند تا از اصالت و درهم آمیختگی آن با تفکر غربی، صیانت کنند.