آرشیو پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۹، شماره ۴۵۴۱
گزارش
۱۶

سایه مهربانی

رهگذر به طرف درخت کهنسال قدم برمی داشت.

در میانه دشت، درختی بزرگ شاخه هایش را گسترانیده بود.

رهگذر با خود فکر کرد وقتی در زیر شاخسار درخت بنشیند آرامشی زیبا خواهد یافت.

زمانی که رهگذر به درخت رسید، تمام خستگی هایش را زیر سایه درخت از یاد برد.

رهگذر به یاد روزهای کودکی افتاد، خانه مادربزرگ و دست های مهربانش.

غم های کودکانه دل او با جمله های پر از محبت مادربزرگ از یاد می رفتند.

اشک در چشمانش حلقه بست. سال ها می گذشت، در شتاب زندگی آن همه مهربانی ها را جا گذاشته بود.

درخت کهنسال زندگی اش در تنهایی مانده بود.

چقدر به سایه پر از لطف او نیاز داشت.

کوله بارش را برداشت و پای در راه گذاشت.

باید تمام راه را برمی گشت تا دوباره سایه مهربانی بر سرش می افتاد.

تا دوباره طعم زندگی را حس می کرد و خستگی ها را جا می گذاشت