آرشیو پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۹، شماره ۴۵۴۱
قاب کوچک
۱۸

رود مهربان، صخره خودخواه

رودخانه بزرگی که از وسط جنگل عبور می کرد، هر روز با تلاش زیاد برای خودش راه باز می کرد تا هر روز صدای آوازش را به گوش همه درختان و حیوانات برساند.

حیوانات جنگل و درختان از اینکه رودخانه آب زلالی به آنها می بخشید خیلی خوشحال بودند اما پس از مدتی متوجه شدند رودخانه هر روز لاغرتر از روزهای گذشته می شود. شیر جنگل از اینکه رودخانه در کنارشان نبود، بشدت ناراحت شد و از دیگر حیوانات جنگل و درخت کهنسال خواست تا فکری کنند. بخش دیگری از داستان را بخوانید...

- سال هاست که صدای زیبای حرکت رودخانه به ما آرامش می دهد در این چند هفته ای که رودخانه در کنار ما نیست، دیگر آن آرامش گذشته را نداریم و فکر می کنم که باید در این مورد کاری بکنیم.

خرگوش زرنگ و باهوش رو به حیوانات و درختان کرد و گفت:

- اینکه اینجا بمانیم و دست روی دست بگذاریم و تنها از نبودن رودخانه ناراحت باشیم، هیچ چیزی را درست نمی کند.

ما باید هر چه زودتر دست به کار شویم تا بفهمیم چه اتفاقی برای رودخانه مهربان افتاده است.

درخت کهنسال گفت:

- این حرفی که تو می زنی درست است ولی از دست ما هیچ کاری ساخته نیست.

خرگوش زرنگ و آهوی گریز پا قرار گذاشتند تا آن دورها بروند و ببینند چه اتفاقی افتاده است. صبح زود روز بعد بود که آنها روی رد رودخانه راه افتادند. آنها می دانستند که باید مسیری طولانی را بپیمانند. خرگوش و آهو چند روزی در راه بودند. آنها همین طور که می رفتند از تمام حیوانات و درختان سر راه جنگل در خواست کمک می کردند.

زمانی که آهو و خرگوش به میانه کوه رسیدند، متوجه شدند که سنگ بزرگی راه را بر رود بسته است، خرگوش به سنگ سخت گفت:

- چرا راه را بسته ای و نمی گذاری که رود به جنگل پای بگذارد.

سنگ جواب داد:

- من از رود قوی تر هستم. او با حضور خود در جنگل باعث شده که دیگر درختان و گیاهان و حیوانات جنگل کمتر به من توجه کنند و من به این علت خیلی ناراحت بودم.