آرشیو پنجشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۸۹، شماره ۱۰۲۹
صفحه آخر
۱۲

پای پیاده: کمک

چه باید کرد

سروش صحت

کمی بیشتر از معمول دویدیم و بیشتر از روزهای دیگر خسته شده بودیم. ورزش مان که تمام شد، داشتیم به طرف ماشین برادرم می رفتیم که صدای میومیوی بچه گربه ای توجه مان را جلب کرد. دوستم بچه گربه ای را که لابه لای شاخه های درختی گیر کرده بود، نشان داد و گفت: «اوناهاش، اون جاست.» برادرم گفت: «بیچاره... چی کار کنیم؟» دوست دوستم گفت: «هیچی.» برادرم گفت: «گیر کرده... می دونی گیر کردن چیه؟» دوست دوستم گفت: «ولش کن، همه مون یه جورایی گیر کردیم.» برادرم گفت: «باید یه کاری بکنیم. داره عذاب می کشه.» دوست دوستم گفت: «کاش یکی ام پیدا می شد برای ما یه کاری بکنه.» برادرم به طرف درخت رفت و سعی کرد از درخت بالابرود ولی تنه درخت صاف بود و جای پا نداشت. برادرم تقلامی کرد اما شاخ و برگ درخت مانع بالارفتن اش می شد. ما ایستاده بودیم و نگاه می کردیم. برادرم گفت: «مرده شورتون رو ببرم. یکی تون بیاد کمک.» دوستم رفت و قلاب گرفت، برادرم خودش را بالاکشید و با هر بدبختی ای بود از لابه لای شاخه ها که دائم به سر و صورتش گیر می کرد، خودش را به بچه گربه رساند، بچه گربه را از لای شاخه ها درآورد و با هزار بدبختی بیشتر خودش را از درخت پایین انداخت و گربه را صحیح و سالم زیر درخت گذاشت. من، دوستم و دوست دوستم برای برادرم دست زدیم و برادرم با غرور لبخند زد. دوست دوستم گفت: «خیالت راحت شد؟» برادرم گفت: «آره.» دوست دوستم گفت: «حالابریم؟» برادرم گفت: «آره.» به طرف ماشین راه افتادیم، نزدیک ماشین دوباره صدای میومیو را از پشت سرمان شنیدیم. بچه گربه داشت دنبال ما می آمد. برادرم نگاهش کرد و گفت: «کجا داری میای؟» خم شد بچه گربه را برداشت و بدو بدو رفت دوباره زیر درخت گذاشتش و بدو بدو برگشت... بالاخره خودمان را روی صندلی های ماشین ولو کردیم. برادرم می خواست دنده عقب از پارک دربیاید که یک چیزی زیر چرخ عقب صدا کرد. برادرم گفت: «چی بود؟» دوست دوستم از ماشین پیاده شد زیر چرخ را نگاه کرد و دوباره سوار شد. برادرم که رنگش پریده بود، پرسید: «چی بود؟» دوست دوستم گفت: «کیسه زباله بود... از روش رد شدی له شد.» برادرم پرسید: «گربه هه نبود؟» دوست دوستم گفت: «نه.»