آرشیو پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳، شماره ۲۰۶۱
روزنامه فردا
۱۶
یادداشت های یک دیوانه

روانکاو

اشکان خطیبی

روی مبل راحتی دراز کشیده ام و خطوط نم سقف مطبش را که مثل رگ و پی معتادان بیرون زده، بررسی می کنم. به حساب من، 12-10دقیقه ای می شود که اینجا ولو شده ام. غیر از دوبار صدای سینه صاف کردنش هنوز صدای دیگری از دکتر به گوشم نخورده. یک ساعت مزخرف، از آنها که ثانیه به ثانیه اعلام حضور می کند، دایم به تو گوشزد می کند که عمر گران می گذرد، خواهی نخواهی! بر دیوار آویزان است. به احتساب حق ویزیت دکتر، این مراسم سکوت، ثانیه ای 50 تومان برایم آب می خورد. لحظه ای از فکرکردن به ضرر مالی حاصل از سکوتم، نگران می شوم. با صدای یک بچه شش ساله که شیشه پنجره همسایه را شکسته شروع به حرف زدن می کنم.

-تو راه داشتم میومدم، دعوام شد.

-اوهوم!

-برای همین دیر رسیدم.

(سکوت)

-بوق زدم، فحش داد، منم دیگه هرچی از دهنم در میومد گفتم.

-چی گفتی؟!

-گفتم: برو... پیاده می شم مادرتو به عزات می شونما...!

-چرا فکر کردی طرف... ئه؟!

-فکر نکردم. فقط گفتم.

-اوهوم.

و باز سکوت. لعنتی! همین طور 50تومانی است که دارد از جیبم می رود! انگار در صندلی اش جابه جا می شود. کاش حداقل پشت سرم نمی نشست.

-راستی. چند شبه خواب می بینم تو یک فضای سرسبزی دارم به شکل یک اسب می دوم!

-خب؟

-علف می خورم! خوشحالم. این یعنی چی؟!

-خودت چی فکر می کنی؟!

(خب من اگر می خواستم خودم فکر کنم که ثانیه ای 50تومان پول نمی دادم.)

-نمی دونم. یه احساس سرخوشی دارم ولی صبح که بیدار می شم، دلم درد می کنه! این یعنی چی؟

و بالاخره...

-شاید درونت داره به تو می گه که باید گیاهخوار شی؟!

-درونم؟! ولی من عاشق گوشتم.

-اوهوم. خودت چه احساسی داری؟!

(کلافه می شوم...)

-گور پدر احساس من! من نظر شمارو می خوام بدونم... (آرام تر) ممکنه قضیه خوابم به همسر سابقم ربط داشته باشه؟! آخه اون همیشه می گفت دلش یه اسب می خواد!...

یا به دوران کودکیم مثلا؟ من همیشه عاشق اسب زورو بودم! نمی دونم احساس می کنم این قضیه یه ارتباطی با کودک درونم داره...

-خب. عالی بود! جلسه دیگه راجع بهش گپ می زنیم. یادت نره، شب ها کارهای خوب و بدت رو قبل از خواب با خودت مرور کن! آخر هفته خوبی داشته باشی.