آرشیو پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۵، شماره ۶۳۵۰
صفحه آخر
۲۴
روزنه

درباره «در آغوش باد» شعر و صدای اردشیر رستمی

جهان را کلمات کوچک بزرگ می کنند!

شکوه مقیمی

گشتی با اردشیر رستمی در گردش اشعارش میان نوا و همایون زدم، از زبان او با خودم و از زبان خودم با او سخن گفتم؛ ذهن و احساسم را از کلماتش تلفیق کردم و هرآنچه از «در آغوش باد» بودنم بود را به یادگار ثبت کردم بر صفحه وهم و اندیشه ام:

می گویم: مامن گزیدن «در آغوش باد» محال است، می گوید: کافی است به دست ها نگاه کنی، می گویم: دست های شکننده مجال نمی دهد خیال کنم پا را جای محکمی گذاشته ام. می گوید: بادها پناهگاهی جز خود ندارند! می گویم: شعر از آن هم بی پناه تر است. نه در سینه جا می گیرد نه بر دفتر! می گوید: درختان در تاریکی فرورفته اند تا شاخه هایشان به خورشید برسند! می گویم: طلوع کدام خورشید قرار است حال ما را خوب کند؟ می گوید: این سیاره مهربان ماست که هر روز خورشید را به دنیا می آورد. می گویم: پس ما از زمان عبور کرده ایم؟ می گوید: خیلی ها از رسیدن به مقصد پشیمان می شوند، می گویم: برای زمین آهوانی سفید زاییده ام که شیر سبز می نوشند، می گوید: عمر فرزندان باران را زیاد کرده ای، می گویم: از رویاهایم سقوط کرده ام، می گوید: گناهکاران از قدیسین دوست داشتنی ترند، می گویم با دست های دچارم چراغی تاریک افروخته ام، می گوید: درختان هم ایستاده سفر می کنند، بیا تمام زمین را خانه خود کنیم، می گویم: خانه حبسم می کند در چهاردیوار تنگاتنگ، می گوید: دیوارها به اندازه بزرگی شان شرم آورند، می گویم: راه ها ندای آزادی می دهند، می گوید: کلید در دست های خود است، می گویم: کلید را که یافتم، قفل ناپدید شد و روزنه، حواسم را بلعید، می گوید: خیلی چیزها وقتی به دست می آیند از دست می روند، می گویم: ایمان... می گوید: این همان کوچه ایست که پای پنجره ای بزرگ شد، می گویم: فردا سهم کدام پنجره است؟ می گوید: همان که جنگل را پشت سرش سبز می کند. می گویم: شاعران پیامبرند، می گوید: آنها که در راه به دنیا می آیند به هیچ پرچمی بدهکار نیستند، بیا به راه بیفتیم... می گویم: پس مواظب دست هایت که بوی آزادی می دهند باش، مراقب کلماتت که طعم نگاه گرفته، جهان را کلمات کوچک بزرگ می کنند!