آرشیو پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۰۹۶
شرح بی نهایت
۶
تجربه نو

شعری از سمیرا نیک نوروزی

پدر

دست انداخته بر شانه های خود

گردویی که نیم دیگرش را در آغوش می کشد

آغوش خداحافظی است!

دست بردار از شانه ام

شکسته گی شانه همیشه دردآور نیست

صدایت را بردار از گوش هایم

مولکول های هوا را تنها بگذار

ارتعاش همیشه رویا را

به خواب

و خواب را به کابوس مبدل می سازد

نگاهم کن!

با اسب ها رمیده می شوم

در اتاقی تاریک

در غلافی گرد

سر بر شانه نامت می گذارم

سر بگذار بر تلخی های پریشانم

نگاهم کن!

وقتی از تو دور

وقتی به تو نزدیک

می خواهم با اسب های هوا

با اسب های سیاه شانه هایم

برسم به صدایت

و پرده های نازک حنجره ات

آونگ گلویت را تکان دهم

صدایت، صدایت، صدایت

بی آنکه مولکول های هوا را بترساند

به چهره ام برخورد کند

نگاهم کن!

دست از شانه ام برمی داری

و کم چون نیم تلخ گردویی

از نیم شیرینم جدا می شوم

نگاهم کن

بگذار سر بر شانه نامت بگذارم

یا بروم عشق آباد و کمی اشک بریزم