آرشیو پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۰۹۶
شرح بی نهایت
۶

کولی چادرها

پرستو صالحی

کولی پیر پارسالی مرده

بوی هیزم های خاکستری از پشت باغ ها می آید

خاک مرده جان گرفته از باران دیشبی

و کولی پیر پارسالی مرده است

داسی می خواهم و تیشه ای

و کولی خسته لبخند می زند به آسمان

سگ های گله بر خاک گل شده دراز به دراز خوابیده اند

با نگاهی از سر آشنایی

کولی ها چادرها را به پا کرده اند به رسم هر سال

و بوی نان تازه در هوا پیچیده است

صدای چکش و سندان ها در دشت

آواز کولیان با باران

و سگ های گلمالی شده و زنگوله های گوسفندان

اما هزاران آه، تو نیستی امسال

که بدانی

کولی پیر پارسالی مرده است

و من داسی می خواهم و تیشه ای

که بر ریشه های قلبم بکوبم از سر درد

حالا که نیستی تو...

کابوس و رویا

تو هم به کابوس های من بپیوند

که مرا با کابوس رازی ست نهفته در دل شب

بگذار صدایت در کوچه ی کابوس شبانه ام بپیچد

در دالان تاریک ناودان ها

و چشمانت در هیئت اجنه ای بر من آشکار گردد

بگذار که رویایت کابوسی شود

چون روزگار من

که سراسر کابوس است...

چشم به راه بارانیم

مخروبه های دور

دیوارهای خسته ی خاطره ها

و این تپه های روزگار دور

بیا بر فراز این تپه های شنی گریه کنیم

بسان باران های دیروز

بسان تنهایی امروز

نیلوفرهای عشق از زیر آوارها روییده اند

عشق های دیروز

رویاهای تپه های سبز