آرشیو چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷، شماره ۳۱۹۷
ادبیات
۸
عطف

ترجمه ای دیگر از عقاید یک دلقک

«زمانی که وارد شهر بن شدم، هوا تاریک شده بود. سعی کردم ورودم به صورت همیشگی نباشد. یعنی چنان به چشم نیاید که در رفت وآمدهای پنج ساله ام شکل گرفته بود: پایین آمدن از پله های ایستگاه های راه آهن، بالارفتن از پلکان، برزمین نهادن ساک سفر، بلیت را از جیب به در آوردن، دوباره ساک را به دست گرفتن، تحویل دادن بلیت، رفتن به طرف دکه روزنامه و خریدن روزنامه عصر، بیرون رفتن و برای گرفتن تاکسی دست تکان دادن. پنج سال متوالی از جایی آمده ام و به جایی رفته ام، صبح ها از پله ها بالا و پایین رفته ام و بعدازظهرها از پله ها پایین و بالا رفته ام، برای گرفتن تاکسی دستی تکان داده ام، در جیبم دنبال پولی گشته ام که به راننده بدهم، از دکه ها روزنامه عصر خریده و در گوشه ای از ذهنم از این کردار سنجیده و طبیعی خودم لذت برده ام. از زمانی که ماری ترکم کرده تا با آن سوفنر کاتولیک ازدواج کند، عملکردهایم بدون اینکه آرامششان را از دست بدهند، خودکار شده اند.»

این آغاز یکی از رمان های مشهور جهان است؛ رمانی که بین رمان خوان های ایرانی هم بسیار محبوب است و تاکنون چند ترجمه فارسی از آن منتشر شده است؛ رمان «عقاید یک دلقک» اثر هاینریش بل که اخیرا ترجمه ای دیگر از آن در نشر نگاه به چاپ رسیده است. این ترجمه از روی متن آلمانی این رمان انجام شده و مترجم آن سارنگ ملکوتی است. هاینریش بل از نویسندگان مطرح آلمان پس از جنگ جهانی دوم است. اوضاع اجتماعی نه چندان بسامان آلمان پس از جنگ و نسلی از مردم آلمان که دوران هیتلر را از سر گذرانده و آن دوران با همه پیامدهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی اش بر روح و روان و زندگی روزمره شان تاثیری عمیق به جا گذاشته درونمایه بسیاری از آثار هاینریش بل است. هاینریش بل در «عقاید یک دلقک» نیز شرایط آلمان پس از جنگ و آدم های این دوره خاص از حیات اجتماعی مردم آلمان را بازتاب داده است. راوی این رمان دلقکی است تنها به نام هانس که معشوقه اش او را ترک کرده است. هانس اکنون دچار یک بحران روحی عمیق است. افکار و عقاید او با باورهای جامعه ای که در آن زندگی می کند در تعارض است و در جای جای رمان در قالب مونولوگ هانس با این تعارض مواجه می شویم. او وارد شهر بن، محل زندگی اش، می شود در حالی که به لحاظ روحی سخت آسیب دیده و پولی هم در بساط ندارد. آن چه می خوانید سطرهای دیگری است از این رمان: «در شهر بن همه چیز به گونه ای دیگر رقم می خورد. آنجا هیچ گاه برنامه ای اجرا نکردم، آنجا زندگی می کردم، و تاکسی که می گرفتم مرا نه به هتل بلکه به خانه ام می رساند. بایستی می گفتم ما را، من و ماری را. و دربانی در خانه نایستاده بود که با مامور راه آهن اشتباه بگیرمش، ولی این خانه، خانه ای که سه تا چهار هفته از وقتم را در آن سپری می کردم در چشم من از هر هتلی غریب تر می نمود. می بایستی جلوی خودم را می گرفتم که جلوی ایستگاه راه آهن تاکسی صدا نکنم، چنان به این کار عادت کرده بودم که بی اختیار انجامش می دادم. فقط یک مارک در جیبم داشتم. روی پله ها ایستادم تا مطمئن شوم کلیدهایم را همراه دارم، کلید خانه، کلید اتاقم، کلید میز تحریرم. داخل میز تحریرم حتما می توانستم کلید دوچرخه ام را پیدا کنم. زمان زیادی به یک پانتومیم با کلید فکر می کنم، به یک دسته کلید بزرگ از یخ فکر می کنم که در طول برنامه ام آب می شود. پولی برای تاکسی نداشتم و برای اولین بار در عمرم به این پول احتیاج داشتم. زانویم متورم شده بود و من لنگان لنگان از جلوی میدان راه آهن به طرف خیابان پست می رفتم. این دو دقیقه راه از ایستگاه راه آهن تا خانه امان به نظرم تمام نشدنی می رسید. به جعبه نصب شده اتوماتیک سیگار تکیه کردم و به خانه ای نگاه انداختم که پدربزرگم یک آپارتمان از آن را به من هدیه داده بود. آپارتمان هایی جذاب و زیبا با نمای بالکن های مقابلشان کنار هم ردیف شده بودند؛ پنج طبقه با پنج بالکن رنگین متفاوت، و آپارتمان من در طبقه پنجم قرار داشت جایی که رنگ ها آجری اند. آیا این هم برنامه ای بود که اجرا می کردم؟ کلید را درون قفل می چرخانم، بدون تعجب به علت آب نشدن کلید در آسانسور را باز می کنم و روی دکمه پنج می زنم. با صدای خفه به بالا حمل می شوم، از پنجره کوچک آسانسور رد می شوم، از طبقات راهروها را می نگرم و همزمان از پنجره راهروها نظری به بیرون می اندازم: یک مجسمه یادگاری، میدان، کلیسا، نور آفتاب و برش های سیاه، سقف بتونی و دوباره کمی دورتر مجسمه یادبود، میدان، کلیسا، رنگ نور، سه بار. و دفعه چهارم فقط میدان و کلیسا دیده می شوند. کلید آپارتمان را در قفل می چرخانم و با شگفتی می بینم که در باز می شود.»