آرشیو چهارشنبه ۱۰ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۵۱۶۷
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

حکایت پیرزن اول و پیرزن دوم

امید مهدی نژاد

روزی پیرزن اول به پسر جوانش گفت: پسرم، من و پدرت در دورانی تو را به دنیا آوردیم و بزرگ کردیم که وضع مالی خوبی نداشتیم. پدرت بسختی کار می کرد و خرج زندگی را تامین می نمود. بعد آهی کشید و گفت: من چهار فرزندم را در اتاقی کوچک بزرگ کردم و اکنون آنها در چهار منزل بزرگ خود اتاقی کوچک برای من ندارند. پسر جوان آهی کشید و بسختی گریست و گفت: عالی بود مادر، اجازه می دهی دل نوشته ات را کپی کنم؟ پیرزن گفت: با ذکر ماخذ ایراد ندارد. پسر جوان کپی کرد و آنگاه پیرزن را سوار اسنپ کرده بسوی خانه سالمندان راهی نمود.

روزی پیرزن دوم فرزند ارشدش را صدا کرد و گفت: پسرم، من دارم می میرم. فرزند ارشد گفت: خدا نکنه مادر، ایشالا صد و بیست سال... پیرزن سخن فرزند ارشد را منقطع کرد و گفت: پسرجان، می گم دارم می میرم. بجای تعارف تکه پاره کردن، گوش کنن ببین چی وصیت می کنم. پس چنین وصیت کرد:

پسرم، اگر صدای بلند نشانه مردانگی بود، هواپیمای جنگی مردترین مردان بود. پس داد نزن! و اگر هیکل درشت دلیل انسانیت بود، خرس اشرف مخلوقات می شد. پس به هیکلت نناز. انسانیت انسان به اخلاق اوست و نوع اتومبیل او در این زمینه مدخلیتی ندارد. پسرم، سیگار نکش، اتومبیلت را مقابل در پارکینگ مردم پارک نکن و همیشه در زندگی جوری عمل کن که اگر فحش دادند لااقل به خودت بدهند، نه به من و خاموش شد.