آرشیو یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، شماره ۵۷۴۹
صفحه آخر
۱۲
پیاده رو

زندگی در زوایای گنگ...

امید مافی

آنسوتر از میدان تجریش، زندگی برآیند حرکات و سکنات مردی بود که رنج دنیای دریوزه همه اعتبارش را ربوده بود.مردی مردود شده در آزمون تستی دهر و تجدید شده در امتحانات شفاهی نیم ترم گیتی!

آنقدر تنها بود که وقتی جوجه ماشینی را روی سرش گذاشت، نه کسی به چهارخانه کت مندرسش پناه برد و نه کسی حتی لبخندی، ریشخندی، چیزی نثار جل و پلاسش کرد.انگار روزگار تتمه منزلتش را به مزایده گذاشته بود که بی اجر و بی ارج پکی عمیق زد به سیگار خسته ای که روی لب های کبودش تمام شد.انگار دردهایش هویدا بود که بوی تنش در تن خیابان پیچید و سال کبیسه اش به کابوسی هولناک سنجاق شد.

در این فلات پراندوه، در این سیاره ناشکیب، دنیا گاهی چنان با آدم ها بد تا می کند که برای خلق خاطره در دایره حاضره از خواب خارج می شوند و در پیاده رو معرکه می گیرند و دست آخر با جامه ای عرق کرده برای تنهایی و تنبلی خویش ترانه روحوضی می خوانند.

آنجا کمی دورتر از میدان تجریش مردی کم هوش و خاموش، مبهوت رویاهای محبوس خویش ناگهان کپ کرد، وقتی به ضرب ژانگولربازی زخم آویز یادش مرهمی نیافت و اسکناس کهنه ای دشت نکرد تا خود را میهمان دو سیخ کوبیده، یک سیخ گوجه با لیموی سنگی، ریحان، پیاز و پپسی کند.

بهار بود اما پاییز شکوفه چشم ها را پرپر کرده بود... به موازات فصل فضول و در همهمه ای تلخ، خیابان در ازدحام رویاپردازان بیابان شد، درست در هنگامه ای که عابران از سر ترحم به شعبده های مردی نشسته بر چارپایه نیم نگاهی نکرده و اجرت ساحری بی مزه اش را خشکه حساب نکردند.اینگونه بود که حیران و پریشان سراغ دخمه های نمور ملال را گرفت و با دندان های نداشته به انقراض سلطنت خواسته هایش پی برد!

چند قدم آنسوتر از میدان تجریش مردی در سایه متورم اندام پوسیده اش نجنبید و نپرسید چگونه زمان بی ساربان و بی سایبان سر آرزوهای گلاگلش را بیخ تا بیخ برید و مجوز نداد در خنکای مطبوع اردیبهشت، خورشید لحظه ای در سیمای سوخته اش طلوع کند!

انسان ها شبیه هم نمی شکنند

یکی از وسط دو نیم می شود

دیگری تکه تکه

تکه ها شبیه هم نیستند

تکه ای یک قرن عمر می کند

تکه ای یک روز...