آرشیو دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، شماره ۵۷۲۸
صفحه آخر
۸
گردون

حول حالنا برای کودک کار و کارگر بازار

ابراهیم عمران

آمدم بنویسم از پدر و مادر کودک خردسالی که در ماشین شان جان باختند؛ چه که جایی در پایتخت نداشتند، سر به بالین گذارند! گفتم حول حالنا در پیش است. دلم پیش آن طفل بود که مشخص نیست سرنوشتش چه خواهد شد پس این هجر؛ باز حول حالنا به یادم آمد. از چرخی بازار خواستم بنویسم که تابلوفرشی را حمل می کرد به اندازه اتاق خواب نداشته دخترش؛ حول حالنا در نظرم جلوه کرد. از کارگر حجره چرم فروشی بازار قلمی کنم که دو دخترش نزد مادرشان هستند و پول نداشت برای خرید شب عیدشان؛ چه که صاحبکارش تا یک فروردین پولی به حسابش نمی زند؛ گفتم باز هم حول حالنایی در کار است. شلوغی خیابان و بازار و محل را دیدم؛ کمی بوی بهار را بیشتر درک کردم. از گلوبندک تا سر ناصر خسرو باید یک ساعت آهسته آهسته بروی؛ تا اگر شد بتوانی خریدی کنی. نگاه به چهره ها که می کنی کمی هراس و اضطراب نخریدن ها را حدس می زنی. همه به نوعی درگیر و دار گرانی اجناس هستند. اگر توان خرید هم داشته باشند؛ دلشان آرام ندارد. چشم به هم زدنی این روزها تمام می شود و تکرار آزگارهای همیشگی. در این حال هم تکرار حول حالنا کردم. همه تلاشم این بود که از یاس و حرمان ننویسم. کمترین شادی و نشاط مردم را ببینم. نمی دانم این جنب و جوش آخر سال؛ فرجامش چیست. جامعه را نمی توان از پویایی انداخت. به راه خود می رود. شادی و غم همزمان جریان دارد. نوروز این خاستگاه اساطیری مان هم بهانه این زایش روح و جسم شده است. همان حول حالنای ماندگار. باید امید داشت. همان طفل بی خبر از همه جا هم به نوعی امید دارد. شاید نداند که چه بر سرش آمده است. آن چرخی بازار هم به این امید زنده است که کالای دیگران را جابه جا کند و آن کارگر حجره چرم که پولی به دستش آید که گذران روزگار کند. همه در حول حالنا غرق هستیم. شاید آگاه نباشیم. بهترین حال لزوما برترین داشته ها نیست. شاید راضی بودن و دم نزدن. شاید هم به قضا و قدر اعتماد و اعتقاد داشتن. اینکه حال هم را خوب کنیم با کمترین فاکتور های موجودمان. ای کاش و افسوس های مان زیاد است دم نوروز. آنقدر خبرهای ناراحت کننده وجود دارد که برای دمی باید از آن رها شویم. خواسته و ناخواسته و این موهبت عید فارسی زبانان است. برای روزهایی از نو ذهن را بازسازی می کنیم. آن هم به مدد حول حالنا. باور داریم که شرایط بهتر خواهد شد با همه سازهای ناکوک. نمی دانم مخرج مشترک آن طفل پدر و مادر از دست داده با گاز مونوکسید کربن؛ و آن چرخی حسرت کشیده و آن کارگر بی پول چیست؟ هر چه هست آن کودک بزرگ خواهد شد. شاید صاحب و مال و منالی شود که یاد پدر و مادرش را بجا آورد. و شاید خانه هایی ساخت برای غریبان شهر. شاید چرخی شود و بار جابه جا کند. شاید آن کارگر بازار شود. مگر به جز این سرنوشت ها؛ غایت دیگری هم نصیبش می شود؟ روزهای بهاری را خواهد دید. به اسفندی فکر خواهد کرد که یتیم شد؛ اسفندی که همه در شهر در تکاپو بودند. پدر و مادرش اما در ماشین جان باختند. این اسفند برای او تا ابد می ماند. او نیز حول حالنایی در ذهن دارد. دنیا به همین چرخش هایش در نوسان است. ولی همیشه نیمه خالی آن را نباید دید. هر چند کفه ترازوی این سمت لیوان سنگین تر باشد! فرزند یتیم این نوشته؛ چرخی و آن کارگر بازار؛ سه ضلع محتوم و همیشگی زندگی هستند. به حتم روزی این کودک خواهد خواند برای آرامش جانش که: آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ/ چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ