آرشیو پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، شماره ۲۸۸۶
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

برتولت برشت توی تاکسی

سروش صحت

کاری نداشتم ولی بی تاب بودم. دلم می خواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافیک بود و تاکسی نمی توانست از جایش تکان بخورد.

به راننده گفتم: «کاش یه جوری می شد برید» راننده گفت: «چه جوری؟» گفتم: «راست می گین... ببخشید»

راننده پرسید: «عجله داری؟» گفتم: «نه... فقط دارم خفه می شم» پرسید: «چرا؟» گفتم: «این شعر را شنیدین که می گه... کنار جاده می نشینم/ راننده لاستیک ماشین را عوض می کند/جایی را که از آن آمده ام دوست ندارم/ جایی را که راهیش هستم دوست ندارم/ چرا چنین بی صبرانه/ چشم دوخته ام به تعویض لاستیک؟»

راننده گفت: «این شعر بود؟» گفتم: «بله» گفت: «از کی؟» گفتم: «برتولت برشت... شاعر و نمایشنامه نویس آلمانی... می شناسینش؟» گفت «نه... ولی خوب بود دستش درد نکنه» بعد گفت: «منم یه چیزی بگم؟» گفتم: «بفرمایید» راننده گفت: «عجله نکن... هیچ جا خبری نیست... وقتی عجله می کنی فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست می رسی. مصطفی کریمی... راننده تاکسی از ایران».