آرشیو سه‌شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۶، شماره ۲۱۷۹۶
معارف
۶
در محضر امام خمینی (ره)

چرا جلوتر از پدرت راه افتادی؟

در ایام جنگ بخصوص زمانی که آبادان در محاصره بود و حدود یک سال طول کشید، این شهر سوت و کور شده بود. خانه های مردم خالی بود و مردم از آبادان رفته بودند. البته تعدادی از مردم مانده بودند. شبها روشنایی و چراغی نبود. همه جا تاریک و وحشتناک بود. صدای گلوله های خمپاره و توپ، در شهر می پیچید و وضعیت نگران کننده بود. در این شرایط، مثل کسی که از درون تهی شده و احساس فقر روحی می کند، هر چند مدت یک بار خدمت حضرت امام می رسیدم و از ایشان روحیه ذخیره می کردم و قوی شده به آبادان برمی گشتم.

دیدارهای من با امام در حدود ربع ساعت، یا بیست دقیقه، گاهی هم نیم ساعت بود اما با همین مقدار، توشه خود را برمی داشتم، من بودم و امام و یک دنیا معنویت. در یکی از این دیدارها، مرحوم آقای سید رضا زواره ای- که آن موقع معاون وزیر کشور بود- بعد از من وقت ملاقات گرفته بود. وقتی از خدمت امام بیرون آمدم تا در اتاق حاج احمدآقا خدمت ایشان باشم تا مثل همیشه یک چای با ایشان بخوریم، دیدم آقای زواره ای به همراه یک پیرمردی آمدند که خدمت حضرت امام برسند، آنها داخل شدند و من هم به دفتر حاج احمد آقا رفتم. حاج شیخ حسن صانعی و بعضی از رفقا هم بودند هنوز چاپی را تمام نکرده بودم که دیدم آقای زواره ای برگشت و وارد دفتر حاج احمد آقا شد. به او گفتم آقا شما زود برگشتید؟ گفت: بله، می خواستم گزارشی خدمت امام بدهم، ایشان فرمودند: چون این گزارش مهم و مفصل است، برو و گزارش را مکتوب بکن تا پهلوی من باشد و روی آن مطالعه کنم. حالا آمدم اینجا گزارش را مکتوب کنم و خدمت امام بدهم. آقای زواره ای گفت: چیز عجیبی از امام دیدم. گفتم: چه بود؟ گفت: این پیرمردی که همراه من بود را دیدید؟ این پدر من است، مدتها به من اصرار می کرد که وقتی حضور امام مشرف می شوی، یک مرتبه هم مرا ببر تا امام را از نزدیک ببینم و دست امام را ببوسم، چون آرزو دارم خدمت امام برسم. من هم این بار او رابرای دست بوسی خدمت امام آوردم. وقتی وارد اتاق امام شدیم، من جلو بودم و پدرم دنبال من وارد اتاق امام شد. از در که وارد شدیم، سلام کردیم و جلو رفتیم و دست امام را بوسیدیم. تا به امام عرض کردم، ایشان پدر من است، امام یک نگاهی به من کرد و گفت: پدرت است؟ با یک حالت تعجب. گفتم بله، گفت: اگر پدرت است، چرا جلویش راه افتاده ای؟ چرا وقتی داخل اتاق من آمد، جلوی پدرت راه افتادی. مگر نمی دانی حق پدر چقدر است؟ آقای زواره ای می گفت: من ماتم برده بود. به امام گفتم: آقا من برای راهنمایی ایشان جلوتر آمدم. امام گفت: پدر خیلی مقامش بالاست، نباید جلویش راه بیفتی. خود من هم از این دقت امام ماتم برده بود که مردی که این همه مسائل و مشکلات سیاسی و... در مملکت دارد، چگونه به ریزترین مسائل اخلاقی اشراف دارد و آنها را رعایت می کند و تذکر می دهد.(1)

______________________

(1- خاطرات حجت الاسلام والمسلمین غلامحسین جمی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1384، ص 199).